*1
با نگاهت دفتر شعری برایم باز کن
بار دیگر با غزلهایت به دل اعجاز کن
می نوازی عشق را، با آن صدای دلکشت
ای نوای "شورودشتی" ،روحِ من را ناز کن
رقص آتش می کنم با کوکِ سازت همچنان_
با نوایت عشق را در گوش من آواز کن
مست می سازد مرا، حال و هوای عاشقی
زندگی را لحظه لحظه با دلم آغاز کن
کهنه" آهنگ وفا" را ، زیر لب با من بخوان
عشق را یک بار دیگر با دلم دمساز کن
*1
جدایی از تو دارد اندک اندک می کشد من را
کجایی؟ درد دلتنگی، بلاشک می کشد من را
سکوت خانه ام را با صدای خنده ات بشکن
که صوت دلخراش جیرجیرک، می کشد من را
به شوخی هم نزن حتی زکوچ خویشتن حرفی
که حجم و سایه ی سنگین بختک می کشد من را
نگو بالای چشمت هست ابرویی، که صد درصد
همین یک جمله ی کوتاه و کوچک، می کشد من را
نگاهت کردم و دل ریخت هری ، تازه فهمیدم
که لبخندت شود توام به چشمک، می کشد من را
نینداز از سرت عالی جناب عشق شالت را
که بی رحمانه بوی عطر میخک می کشد من را
تو دخت بی مثال ایل قاجاری که تصویرش
چه باشد بر تن قلیان چه قلک، می کشد من را
اقبال بنی عامریان
حرفی نزن بگذار تا لب گیرم امشب
از آن لبان سرخ و تبدار و عطشناک
بگذار تا آهوی چشم آرام گیرد
در پرنیان بستر آن سینه ی چاک
یاد آور آن روزی که در پشت درختی
با یک نگاه دزدکی دل بردی از من
تسخیر کردی تا دلم را با تبسم
غرق تماشایت شدم در باغ سوسن
یاد آور آن صبح قشنگ ماه خرداد
زیر درختی در کنار چشمه ساری
سر را نهادی سینه ام آواز خواندی
با شور مستی های آواز قناری
با بونه ها در رقص بودند و ترنم
ما هر دو مست از عطر گلهای بهاری
بگذار تا آن لحظه های شاد و شیرین
بخشد به دلهامان تب و تاب و قراری
دیری نمی پاید که عمر ما سر آید
پایان پذیرد این همه شوریده حالی
از ما چه می ماند مگر جز خاطراتی
آنهم درون دفتری از عشق خالی
*1
می رَوَم اما نَپُرس ازمن کجا
می روم هر جا که باشد دلخوشی
صبر من آمد به سر از روزِگار
از جفا، ظلم و ستم، از حَق کُشی
می روم اما نپرس از من کجا
می روم جایی به غیراز این جهان
گَردِ پیری پیکرم را خم نمود
کم ندارد قامتم از یک کمان
می روم تنها به راهی بی عبور
چون در این دنیا کسی همراه نیست
من نوشتم بارها از درد خود
هیچ کس از درد من آگاه نیست
می روم تنها تر از تنها شوم
سرگذشتم مثل یک" ققنوس" شد
آنچه از دنیا نصیبم شد فقط
گریه، حسرت، ناله و افسوس شد
می روم اما نپرس از من کجا
می روم یک گوشه ای خلوت کنم
من برای دردهای بیشمار
می روم تا با خدا صحبت کنم
*مهر و ماه
هرم دستانت برایم ، سحر و جادو می کند
برق چشمانت، جهانم را چه پر سو می کند
در جوارت شمع کم سو، نور افشان می شود
آن پرستو هم ز شوقت کوچ،این رومی کند
ماه شبهایم شدی در آسمانی بی فروغ
شکر ایزد ،بخت سرکش با غمم خو می کند
از «بخارا تا سمرقند» راه خود را طی کنم
تیر برچشمم که آن مه ،خال هندو می کند
نرخ آن گفتار نیکت ارزشت بالا برد
شعر نابم از برایت ، چه هیاهو می کند
ماه شهریور ز شوقت ابر، بارانی کند
سال و ماه هم یمن رویت خرقه نیکو می کند
ادامه مطلب ...
*1
آسان که نشد بدون تو ای ماهم...
بیچاره منی که از تو بی آگاهم...
هر روز برای دوریت می گریم...
هر شب زخدا مرگ خودم میخواهم..
*2
خشم من و تو تند و شدید است هنوز
با بارقه ی بیم و امید است هنوز
آزادی ما در گرو یک حرف است
پایان شب سیه سپید است هنوز
ادامه مطلب ...
صدیقه فرخنده (آوا)
*1
گر نبودی ای قلم با غم چه میکردم رفیق
با شب و تنهایی خود سر نمی کردم رفیق
درد بی درمان خود من بی تو میگفتم مگر
من برای حرف دل چندی تو آزردم رفیق
تکیه بودی تا ز خاموشی سلامت بگذرم
روشنی را یافتم بی آنکه برگردم رفیق
ای زبان جان من ای ناجی احساس من
من نیازم دیدن و بوییدنت هر دم رفیق
با تو تا افلاک هستم در سفر بی رعب و ترس
بر نگاه دوستان شعر است ره آوردم رفیق
هرگز از یادم نرفت آن بی کسی و اشکها
بی تو آن دل مرده ی خاموش و هم فردم رفیق
دست امداد تو خاک سینه را سرسبز کرد
بی تو من آن مرده باغ تشنه و زردم رفیق
بی تو کارم گریه و هجرانی درماندگیست
بی تو من ویرانه ای بس ساکت و سردم رفیق
این تو هستی حال و جان را می نگاری روی بوم
ور نه بی تو گنگ و لالم از جهان طردم رفیق
*1
این دل از دوری تو دلبر مست رفته بخواب
با دل ریـش خـودم کی بـزنـم ره بـه صواب
بــاده ی نـاب تـو و چـشـم خمـارت بـه کنار
با هـمان ناز نـگاهت شده ام مست و خراب
یار شیرین سخن وجلوه ی مستانه که هـیچ
من به سودای توبخشم همه ی شیخ وشباب
زاهـد از خرمـن زلــف تو شـده بـاده پرست
حاکم شـرع زده بر دل و جان رنج و عذاب
صوفی از خرقـه ی پشـمینه رهـا گشت رها
طاقـتش رفته زکف مـانده میان تب و تاب
زآن همه عشـوه ی مستانه به هنـگام فـراق
بین سرشکی که سرازیر شده چـون دُرّ ناب
خـواب و رویای من و یـاد هـمان نـاز نـگاه
چون دلی گشـته گرفـتار به صحرا و سراب
من واین حال پریش وشب واین کلبه ی تار
چون کنم لحظه ی آخر،نفسم کـرده جواب
*بیقراری
چون شکاری تشنه مانده در کویری پر غبار
تشنگی غالب شده، صیاد را هم چون شکار
شب سیاه، و ما اسیر دستِ دنیا گشته ایم
عشق و شادی کوچ کرده، چون پرستو از دیار
بیقراری، درد بی درمانِ شبهایِ جنون
گله ی اسبی، رها گشته به صحرا بی سوار
این تنِ دُردی کشِ بیچاره دائم، در بلاست
حال و روزش را ببین، آوارهای باحال زار
عاقلان، درمانده از بیهودگی هایِ زمان
دل نشد آگاه، از اسرار نحسِ روزگار
ناخدا حیران و دریا در تلاطم بیقرار
موج ها آشفته، ماهی ها به حالِ احتضار
کوچه ها خاکستری، خورشید رفت از آسمان
قامتم خم چون کمان، در آرزویِ یک بهار
در ستیزِ چرخ گردون با جهان هم عاقبت
باخت انسان، آخرِ بازی به پای این قمار
*متشکرم
سنگ باران شد سرم ای آسمان،،، متشکرم
بخت ِ من را کج نوشتی تواَمان،،، متشکرم
زندگی شد بار و حملش کرده ام بی نق زدن
دست خوش گفتند من را نوکران،،، متشکرم
هرچه بار ِ زندگی را بیشتر کردند ،، من
احمقانه گفته ام تا بیکران،،، متشکرم
کنج ِ زندان هستم و دورَم حصاری مرمرین
زنده ام در گور از سنگ ِ گران،،، متشکرم
مثل ِ اعدامی کنم نشخوار شب را تا سحر
صبح می بلعد مرا صوت ِ اذان،،، متشکرم
حفظ کرده دردهایم را زمان در چنته اش
درد اندوزم شد از لطف ِ زمان ،،،متشکرم
" هرکه دردش بیش درکش بیشتر" گولم زدند
با همین ضرب المثلها بی گمان،،، متشکرم
نیست وقتی نوبهار ِ دلنشین در زندگی
لاعلاج از فصل ِ دلگیر ِ خزان،،، متشکرم
این طرف درد آن طرف غم ، هرطرف اندوه و رنج
میرسد از دادگر من هم از آن،،، متشکرم
رُسّ ِ من را میکشد این سرنوشت ِ سختگیر
خسته ام ای وای دیگر الامان،،، متشکرم