مجله الکترونیک خوابگردها

مجله الکترونیک خوابگردها

آثار نویسندگان همراه با کتب مشترک و مجله الکترونیک خوابگردها
مجله الکترونیک خوابگردها

مجله الکترونیک خوابگردها

آثار نویسندگان همراه با کتب مشترک و مجله الکترونیک خوابگردها

قاسم پیرنظر(سلیم)-1



دعای مادر

خوش بحال آنکه همراهش دعای مادر است
در شبستان اَدب ذکرش رضـای مادر است

چشم دل را رو به چشم انداز دنیا بسته است
مست و شیدای نگاه آشنای مادر است

میکشد مانند بلبل حسرت دامان گل
محو معنای حدیث دلربای مادر است

لذّت دنیای فانی را چو نیکو بنگری
چندروزی بیش نیست ، کانهم صفای مادراست

رنج دنیائی اگرکوهی بلا گردد ، چه بَاک
بر کسی که چتر مأوایش ، رَدای مادر است

ای که هستی غافل از انعام رب العالمین
بهترین ساغر تورا شهّد الـثـنای مادر است

ای سَلیم انـدر حصا ر شعـله های دهَـرهشت
کاهش سوز تن از لطف خُدای مادر است

ای که چون من جامهٔ حسرت به تن پوشیده ای
جنّت العلای رویائی ، سرای مادر است
 

 

قایم با شک . . ؟

زندگی جولان مده قایم  به شکبازی بس است
فتنه کم کن کله ملق محضر قاضی بس است

سرنکش از پشت پرده قسمت ممنوعه را
گوش ایستادن مداوم فتنه آغازی بس است

قانع ام من هرچه پیش آید خدارا شاکرم
بگذر از دیوانه بازی مستند سازی بس است

بین معبودم و من برفاصله دامن مزن
بیمه کن دلداگی را سنگ اندازی بس است

عمرگلهاکوته است وبلبلان درانتظار
ساز دلداری بزن بیهوده اغماضی بس است

مثل موجم زاده اوج و حضیضم بیقرا
افتخار خالقم ؛ توبرچه می نازی ؛ بس است

خاک باران خورده با ریشه عجین است ای (سلیم)
بین دو دلدادهٔ عاشق ؛ وسط بازی بس است .؟



خدیا باتوأم

امشب از دنیا رها هستم خدایا باتوأم
از من و من ها جدا هستم خدایا باتوأم

ساکن محراب عشقم هردودستم سوی توست
مست عطری آشناهستم خدایا باتوأم

هرچه آزارم کند این روزگار لعنتی
با رضای تورضا هستم خدایا باتوأم

دردها دارم که درمانش فقط دردست توست
خسته از دارالشفاهستم خدایا باتوأم

غم نشسته تخت جانم بیقرارم بیقرار
مُطمئنم هرکجاهستم خدایا باتوأم

دست یاری برمگیرازمن که هیچم بی توهیچ
طعمۀ دار فنا هستم خدایا باتوأم

شعرهایم با تو بر دلها اثردارد"سلیم"
ورنه من مُشتی هجا هستم خدایا باتوأم



خوب باش                     

تاتوانی با جوانی خوب باش
بد قلق  نه ؛  میتوانی خوب باش

موسم پیری فراخواهد رسید
لحظه ها را میزبانی خوب باش

گر کسی در بی کسی دستت گرفت
باسپاس و قدر دانی خوب باش

در توانمندی  فرو دستی بگیر
با گذشت و مهربانی خوب باش

تاخدا راه زیادی نیست نیست
با خود آگاه نهانی خوب باش

مال این دنیاست ؛ قدرت ؛ منزلت
با حقیقت جاودانی خوو باش

جامعه محتاج مهرافشانی است
نان مبر ؛  با نان رسانی خوب باش

از حصار خود پسندیهای  خود
با خر‌وج  ناگهانی خوب باش

تا نفس داری به خوبی ها نگر
با طواف مهربانی  خوب باش ؟

دیر جنبی فرصت ازکف می‌رود
با خلایق در جوانی خوب باش



نبض مژگان

پُشت سیمِ خاردار انتظارت مانده ام
کِی مرا دعوت به چین بوسه هایت میکُنی

اضطراب نبض مُژگانت نشان عاشقی است
من چه کردم باتوکه خُلفِ رضایت میکنی

بیقراریهای لبهایت  تَب عشق است وبس
هی زبان را می گزَی آری ، رعایت میکنی

غمزه میریزد قدمهایت ز هرسو بگذری
عابران را  خاکبوس رّدِ پایت میکُنی

رقص نور مردمکهای غزالین نرگس ات
میکُنندعُنوان که  کِی مارا  رِوایت میکنی

دستهای گرم وداغ ات حرفـها دارد زِ عشق
بازی انگُشتهایت را کفایت میُکنی

در پی ات من بیقرار اُفتان وخیزان میدَوَم
پُشت سرچون بنگری اخمم بغایت میکنی

پای دل پیچیده برتار پریشان موی تو
این دل دیوانه ام را  کِی ؟ سَرایت میکُنی

من تمام هستی دُنیائی ام آغوش توست
تواز این احساس من  دایم شِکایت میکنی

من ترا قربانی امّا ، تو مَرا بی آزمون
شامل عودت به تاریخ انقضایت میکنی

شیشه های پنجـره  جامی محبت پرورند

تو جواب شیشه را هم سنگ عنایت میکنی


عشق را از روزن چشم  تو می بیند " سَلیم "
بی وفا ، اورا چرا با غم حمایت میکنی

هرچه من هستم شِکار از فاصله ؟ امّا شُما
چوب هجران میزنی داد از نهایت میکنی



باجهان بیگانه ام

ساقیا  دربانی میخانه  را از من مگیر
اشتیاق این  دل دیوانه را از من مگیر

ساقیا مهمان نوازی کن مرا جامی بده
شوروحال مستی پیمانه را ازمن مگـیر

عطرخوش پیچیده  بر انـدام حسرت پرورم
مُرغکی  آواره ام گلخانه را ازمن مگیر

شمع خاکستر نشـیـنم درحصار انتظار
لذتّ دلجوئی پـروانه را از من مگیر

دیدبان کوی عشقم با جهان  بیگانه ام
اقتدار منسَب شاهانه را از من مگیر

در برویم برگـُشا آژنگ رُخسارم ببین
مُستحق مستی ام خمُخانه را ازمن مگیر

در ندامتگاه هجران از عیار اُفتاده ام
راوی خوش لهجه ام ، افسانه را ازمن مگیر



حرفش را نزن .؟

گفتم ای دل بگذر از فتانه حرفش را نزن
آنکه میخواندتورا بیگانه حرفش را نزن

اقتدا بر عارفان کن کوک ساز عشق باش
فتنه می زاید هوس ، مردانه حرفش را نزن

شام شب کز جنس غم بود ، ای دل از بس نق زدی
لااقل فردا سر صبحانه حرفش را نزن

تاسحر میخانه باز است ای دل بی حوصله
توبه را بشکن بزن پیمانه حرفش را نزن

او که عمری در پی اش افتان وخیزان می دوی
بارقیبت دیدنش ؟ دیوانه حرفش را نزن

از زمین تا آسمانها قد کشیده حسرتت
باشد ، اما اینچنین مستانه حرفش را نزن

اعتماد افتاده از رونق کمی هشیار باش .؟
مخملک زد طبع من پرچانه ، حرفش را نزن

سخت سنگی را کزو دلبر تراشیدی چو بت؟
از لب و خالش به جز بتخانه حرفش را نزن

او که مانند دغل شمع شبی ظلمانی است
می کند خاکسترت ؛ پروانه حرفش را نزن



دلخوش به این دنیامباش

دلخوش به این  دنیا مباش ای کزوفا جامانده ای
تنها وبی کس درخودت پنهان شدی وامانده ای

برخیزتنهایی بس است انگیزه ای دیگر بجو
ورنه سپاه درد را بی چندوچون فرمانده ای

خورشیدرا درقلب خود اسکان بده خون گرم باش
مهری چشان برآن دلی کزعاشقی ترسانده ای

بشکن حصار کهنه را از نو به پیرامون نگر
هستند دلهایی که تو بایک نظر لرزانده ای

بامن ستائیهای خویش ازخودمران احساس را
مرغان عاشق پیشه را از باغ گل تارانده ای

با جام ناب همدلی فصلی سلیم آغازکن
عنوان شود که بردلت مهروفا تابانده ای

در غیراین صورت زمان بر آینه ‌(ها) میکند
یعنی که در بیراه ای از غافله؟جامانده ای



شک نکن ؟

می رسد روزحسابت شک نکن
هم سئوال و هم جوابت شک نکن

زندگی آئینه ای نامرعی است
می کند در دم خرابت شک نکن

آفتاب عمر سوسومی زند
عاجز است ازشب رقابت شک نکن

تانفس داری دلی را شاد کن
میشودافزون ثوابت شک نکن

ثبت میگردد تمام لحظه ها
هم ثواب و هم گناهت شک نکن

هرچه میخواهی بکن اما بفهم
نادمی روز قیامت شک نکن

ساقی باران اگر باشی به گل ؟
پیشتازی درطراوت شک نکن

مثل خورشید ازپس یلدا بتاب
از خدا گیری کرامت شک نکن



جهت گم کرده ای کورم

خداوندا مدد فرما که من در خویش مخمورم
حقیقت را نمی یابم جهت گـم کرده ای کورم

ضمیر ناخود آگاهم گواهی میدهد هردم
که در بیراهه ای مُبهم  ز تو وزخویشتن دورم

چطور عُـنوان کنم یارب  که ریزه خوار تقدیرم
گهی از بهـر دون بازی  گنه را پیشه مجبورم

به هست هستی ام سوگند ، از افلاکم نه از خاکم
اگرچه از بد اقبالی در این ویرانه  محصورم

بسی سر در گریبانم  چو زلفی در کمند باد
ز دید شمع عاشق کُـش به یک دیوانه مشهورم

گهی وابستگـیهایم به دست وپای زنجیر است
و گاهی هم چو سیمرغی بلند آوازه  مـغـرورم

کدامین عقده بشکافم که دل از الـتهاب اُفـتد
و از بـیراهه برگردد نکوبد طبل  مسحورم

"سلیما " ، راه گم کردم  بریده خط پیوستن
مثال نقطه حدفی میان جور ، ناجورم

از آن ترسم که آید سر مجال توبه آرائی
نهد پا برگریبانم  اَجل ، گوید که مـأمورم



انتظار

فرستادم پیام از موج  آفاق
نشستم  مُنتظرکآید جوابش

بسی از انتظارش شکوه کردم
صَبا گفتا مگر بینی بخوابش

شب رویائی ام با گریه طی شد
بدان باور که هستم  زُلف تابش

گشودم روبه او سجاده ام را
دُعا کردم بگردم از صحابش

قسَم دادم  خُدا را برخُدائی
که برگیرد نگار از رُخ نقابش

چرا باور ندارد عاشفم من
خُداوندا مَنَم مست و خرابش

ندارم شکوه  از بی اعتنائی
اگرعمری بسوزم در سرابش

سروجان میدهم جان آفرین را
اگردانم  رسد او را ثوابش

شنیدم  بُلبُلی مستانه میگفت
جهان اندرشگفت است ازحجابش

از آن ترسم که درحسرت بمیرم
کفَن  گردد تنم  را اضطرابش

" سَلیما " با جهان اُنسی ندارد
مگرعنوان شود گفتار نابش


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد