مجله الکترونیک خوابگردها

مجله الکترونیک خوابگردها

آثار نویسندگان همراه با کتب مشترک و مجله الکترونیک خوابگردها
مجله الکترونیک خوابگردها

مجله الکترونیک خوابگردها

آثار نویسندگان همراه با کتب مشترک و مجله الکترونیک خوابگردها

حسین طلائی (سفیر نیشابور)-17

*بیقراری

 

چون شکاری تشنه مانده در کویری پر غبار 

تشنگی غالب شده، صیاد را هم‌ چون شکار

 

شب سیاه، و ما اسیر دستِ دنیا گشته ایم 

عشق و شادی کوچ کرده، چون پرستو از دیار


بیقراری، درد بی درمانِ شبهایِ جنون

گله ی اسبی، رها گشته به صحرا بی سوار

 

این تنِ د‌ُردی‌ کشِ بیچاره دائم، در بلاست

حال و روزش را ببین، آواره‌ای باحال زار


عاقلان، درمانده از بیهودگی‌ هایِ زمان

دل نشد آگاه، از اسرار نحسِ روزگار


ناخدا حیران و دریا در تلاطم بیقرار

موج‌ ها آشفته، ماهی ها به حالِ احتضار


کوچه ها خاکستری، خورشید رفت از آسمان

قامتم خم چون کمان، در آرزویِ یک بهار


در ستیزِ چرخ گردون با جهان هم عاقبت

باخت انسان، آخرِ بازی به پای این قمار

   

 *1

 

بر دامن تاک پنجه زد خوشه به ناز

در جام لبت شراب ناب از شیراز


مستانه از آن می لبت مستم کن

تا خلسه روم میان اوج پرواز 

 

*پرواز عشق

 

در هوای بی‌ قراری های خود پرواز کن 

بی‌ غرور و واهمه هر قصه را آغاز کن‌


گر کویرِ چشم تو باران ندارد قطره ای

غنچه کن لبهای خود آهنگی از جان ساز کن


عاشقی دردانه شو گه شمع و گه پروانه شو

تا نفس داری بیا گیسو برافشان ناز کن


عطر تو ویرانه را باغ و گلستان میکند 

با شراب چشم خود دیوانه را دمساز کن


تا سحر هر شب بنوشانم غزل، شاعر تویی

مست کن این تشنه را، با ساز دل اعجاز کن


پر بزن، بی دل، میان آسمان عاشقی

تا نفس داری در این حال و هوا پرواز کن


*کهنه شراب

 

انگور به خُم رفته شرابش چه گران است 

سر بسته و مستور به خُمخانه نهان است

 

فرزانه اگر نوشد از آن جام، خیالش

مستانه شود نغمه ی مستی اش عیان است

 

سرگشته چو آهو به پیِ سرو خرامان

در کوچه و‌ بازار چو دیوانه روان است

 

صحرای رُخش برده تماشا دل و جان را  

چون شربتِ شیراز لبش عشوه کنان ست


بر خاک اگر قطره ای از جام بریزد 

صد دانه بروید که از آن ریشه دوان است

 

*شیرِ پنجشیر

 

حدیث همدلی با مردم افغان بخوان ای دل 

به خون غلتان چو شیرِ پنجشیری گر خبر داری


هرات و بامیان هم در صف قربانیان مانده 

به بیداری تفنگت را چو برداری اثر داری

 

خراسانِ بزرگم زخم دستِ طالبان خورده

مداوا کن تو زخمش را اگر یک‌ جو هنر داری


در این‌ غربت پناهی جز خداوندم نمی‌بینم

تو کاری کن خداوندا بگو بر ما نظر داری


هزاران‌ تیغ برّان دست دشمن آخته‌ با خون

بجنگ اینبار با مکرش اگر شوری به سر داری


تعصّب با نقابِ دین لباسِ جهل مردم شد

به میدان نبردت رو اگر با خود سپر داری

 

هزاران موعظه کردند و مردم را نفهمیدند 

دلاورتر ز شیران پنجشیری مردتر داری 

 

*2

 

چون فانوسی بیا چراغِ جان باش  

اندیشه ی تابناک‌ِ هر انسان باش

 

هر شب چو ستاره می درخشی تا صبح  

خورشید و طلوع صبح‌ را مهمان باش


*دختر ترسا 

 

آئینه ی رخ بشکن ای دختر نصرانی

کمتر بفریبم با آن دیده ی شیطانی


دیوانه شوم هر دم از خلسه ی شیدایی

تو رخنه به جان کردی خاکسترِ پنهانی


در چشم تو هر گریه شد بحر پریشانی

در رقص و سما هر دم چون موج، خروشانی


صد زخمه زده مطرب بر تار خرابِ دل

چون باد سحرگاهی پیچیده به هر جانی


پروانه صفت آیم آتش نزنی بالم

آتش چو به دل داری این خانه بسوزانی

 

آشوب و تشویشی افتاده در این سینه


  در خلوت این سینه چون شمع فروزانی

آهنگ دلت نجوا عاشق شده ای چون ما 

گیسوی تو عطر افشان سیمای تو نورانی

 

*3

 

ز عارض روی تو عمری پریشان

به مسجد باده ها خوردم هراسان


سحر درد خماری کشت ما را

به میخانه دعا کردم فراوان

 

 

*پرواز 

 

مزن آتش تو بر جانم، میان این هیاهوها 

بپوشان پرده ی دل را، شکسته باز پهلوها

 

بریده چون نفس، افتاده ام در کنج خلوت باز 

چو ریزی آخرین جامم، نیاری باز ترازوها


اگر آیی به بالینم به وقتِ کوچ، دل خوش دار 

میان آسمان باشم، به پرواز با پرستوها


گلستان میشود جانم، ز عطر کوی او هر دم

بماند جاودان روحم، عسل گردد به کندوها


ندانی هیچ تو از حالم، جهان مانده در اقبالم 

چمنزاری به این سبزی، به دشتش خفته آهوها


*فانوس نگاه 

 

چونکه فانوس نگاهت به مسیرم افتاد

از گذر گاه بلا باز گذر خواهم کرد


به حضور تو اگر مفتخرم باز بدان

از تن حادثه ها با تو سفر خواهم کرد


از کویر دل تو رد شدم و میسوزم 

باد را در سفر خسته خبر خواهم کرد


بار غم مانده به روی دل و اینبار بدان

بی تو در عزلت خود باز به سر خواهم کرد


به امیدی که بیآیی به کنارم ای دوست

هر دم از وعده ی تو، شور و شرر خواهم کرد

 

*تمنّا

 

با نغمه ی عرفانی، چون رود خروشانی

آواز دهی جان را، با رقص بشورانی


با چنگ زنی زخمه، بر جان و دل عاشق 

با جام، شراب از جان، آرام بنوشانی


پروانه صفت آیی، در بزم‌ درآ هر دم

ابنای بشر را بین، اسرار نیفشانی


مستانه تماشا کن‌، بر کار جهان ای دل 

در رقص و سماعی تو، با ساغر یزدانی


هم نغمه گرِ جانی، هم مرهم و درمانی 

ای مرغ به بستان آ، چون سرو خرامانی


چون یار میان‌ آمد، رخسار عیان گردان 

بر خیز از این ساحل چون بحر، خروشانی

 

سربسته سخن گویم، از مستی تن گویم 

در خواب نمانی تو، آداب چو میدانی


این میل و تمنّا را، این مایه ی سودا را 

بیرون ز دل و جان کن، تو گوهر رخشانی


 هم دولت منصوری، هم جلوه گر نوری 

با کوثر چشمانت، چون چشمه ی بارانی  


*4


 حدیث عشق تو در جان نگنجد

که دریا در دل فنجان نگنجد


تو شعری ، شاعران محو تو باشند

که توصیف تو در دیوان نگنجد


*افکار پریشان 

 

این خرقه ی سالوس پر از حیله و راز است 

پیشانی او نقش همین مهر نماز است


تسبیح به دست و دلِ او خانه ی ابلیس

در سجده چنان غرق که مشغول نیاز است


در معبد دل گر چه خدا جای ندارد 

آئینه ی مَکرش به خطا چشم نواز است


بشکن بتِ افکار پریشان خودت را  

تا قبله و محراب شده گُم‌، چه نماز است

 

دل بسته ی دنیای خرافات و دو رنگی

با عشق خیالی همه در سوز و گداز است


در بزم طرب جام‌ شراب از دل ما نوش 

فریاد رسد جام فلک روح نواز است

 

یک نغمه ی خوش می رسد از بام فلک‌ باز 

آن‌ یار سفر کرده ی ما راه حجاز است

 

درویش طریقت که غلام در حق بود 

دستش به در یار وفادار دراز است

 

دستان تو و دامن او واسطه ممنوع

برخیز و دعا کن که خدا معدن رازست


*5

 

چو رقص باده اندر جام افتاد

تمام حسرت و الام افتاد


سبو در دست ساقی چونکه رقصید

هزاران تشنه لب در دام افتاد


*اسرار دل 

 

این خانه‌ ی خشتی ز بنیان شده ویران‌

این دل که فرو ریخته کاشانه ندارد


تا محرم اسرار درین خانه نباشی 

چون شعله‌ ی شمعی‌ ست، که پروانه ندارد

 

با بال شکسته، چو رها شد به قفس باز

آشفته دلش میل به این لانه ندارد


در باد پریشان شده گیسویِ تو چون بید 

گیسویِ پریشان هوسِ شانه ندارد

 

  مجنون که شده زار و پریشان همه احوال 

غافل که خبر از دلِ دیوانه ندارد

 

گر تشنه لبی جامِ خالی شده مُزدش

میخانه دگر پیر و فرزانه ندارد

 

ساقی شده در بندِ دلِ شاهد زیبا 

شاهد که دگر نغمه‌ ی مستانه ندارد

 

صحرای پر از خار کسی دانه نکارد

ژولیده دگر میل به این دانه ندارد

 

ابروی کمانت که چو خنجر شده بر دل 

این عاشق خَمّار که میخانه ندارد


میبد که سفالش به جهان فخر فروشد

شاعر نشود خام که دردانه ندارد

 

6*

 

ز اسرار خراباتی چه دانی

مخور می تا سحر بیدار مانی


ندانی در پس پرده چه رازست

که هم در صورت و معنا بمانی

 

* ساز زندگی

 

زیر باران‌ از غمم شب تا سحر رقصیده ام 

بر غرور زخمی ام هر دم نمک پاشیده ام


طالعِ نحسِ زمانه هم نشد چون یار ما 

مثل یک‌ دیوانه بر بختِ بدم خندیده ام‌


در فرار از سایه ی کابوس های نیمه شب

در سکوت خلوتِ بیدار خود ترسیده ام


سایه ی بیدی اگر ترسی فکنده بر دلم

در میان‌ وسوسه من جان خود بخشیده ام


دامنِ آئینه خیس از قطره های اشک من

اشکِ تلخم را من از آئینه هم دزدیده ام


پنجره باز و خزان هم رخنه در جان کرده است

مو سپید و من‌ زمستان را به جان پوشیده ام


تارهای آرزو را یک به یک می بافم و

مثل پیچک دور تنهایی خود پیچیده ام


*7

 

چون رقص شقایق همه از روی حساب است

سر مستی لاله همه از جام شراب است

بلبل که مَثَل گشته در این باغ به‌ مستی

بر جام شقایق چو زند بوسه ثواب است 

 

 

*انزوا 

 

در میان شور شهری از صدا افتاده ام

باز در جمع هِجا، از واژه ها افتاده ام‌


زخمی از هر آشنا دارم به دل ای نازنین 

از نیستان بی نفس در سینه ها افتاده ام

 

حرفها نی میزند، اما تو گویی بی صداست 

آشکارا دم زند، گوید جدا افتاده ام

 

حال نی از بلبلِ آشفته دل‌ خواهی چرا

حال نی از من بجو چون در بلا افتاده ام


غرق در افکار خود، آشفته از اعمال خود

کوششم بیهوده از چشمِ خدا افتاده ام

 

رنج و غم در سینه ام، گویی بریده این نفس 

موج و دریا پر خطر، بی ناخدا افتاده ام


خُفته در طوفان شن شد هیرمند، ای آشنا

هور و هوتک از عطش، من از بقا افتاده ام


چشم‌ کارون پر عطش، پر از ترک‌ لبهای او 

این صدا خاموش شد، در انزوا افتاده ام‌


در مصاف رود و دریا گر شدم کارون خشک‌

گر که تدبیری نباشد من ز پا افتاده ام‌


غربتی در جان فتاده، زخم دل چرکین شده 

در میان این حوادث بی دوا افتاده ام


گندمش را خورد آدم از بهشتش رانده شد

عرش اعلا داده ام‌ در نا کجا افتاده ام

 

*اسرار دنیا

 

سبو مشکن‌ بیا میخانه، باشی، غافلی دیگر 

که دنیا جز پشیمانی ندارد، حاصلی دیگر

 

میِ تلخی اگر چون شوکران، ساقی دهد نُوشت 

رها کن بندِ رسوایی، بگو اهلِ دلی دیگر

 

جهان را اعتباری کو، تماشایی نمی بینم‌

شوم دیوانه چون هر‌ دم، نشینم ساحلی دیگر

 

زمانه کرده خون دل را، دگر یاری نمی بینم‌

در این بازی مشو، حیرانِ دورِ باطلی دیگر

 

چو نرد عشق اندازی، مگو تو بر جهان بازی

جهانی پر ز عاشق چون تو، در بندِ دلی دیگر


بیا و نزدِ دل بنشین، ببین اسرار دنیا را  

شکسته رسم دنیا را، ندیدم عاقلی دیگر

 

*8

 

با صبر تو هم اسیر این دام شوی

با عشق بیا گر نه تو بد نام شوی

 

پروانه صفت نشسته بر خانه ی دل 

با شعله ی شمع دل دلارام‌ شوی 

 

*9

 

تو کویرِ پر سرابی، مثل باران نیستی

حسرت آهوی دشتی، چون بیابان‌ نیستی


در بهاران بی ثمر، پاییز سرما هم خطر 

آتشی بر جان و دل، اهلِ نیستان نیستی

 

*دام دل

 

از گدایی بر در کاشانه ات بینا شدم 

دلبری کردم‌ شدم عاشق، ولی رسوا شدم‌


شیوه ی عاشق کُشی داری، نمیدانم چرا 

مهربانی دیده ام، در چشمِ تو پیدا شدم‌


خاطرِ هر حادثه، داغی شده بر جان و دل  

از شفایِ عشق، هم پرواز با عنقا شدم


دام هایی دیده ام‌ در راهِ خود ای نازنین 

تا گره بگشوده ای، با دامِ دل تنها شدم


جرعه ای از عشق تو، بس شعله در جانم زده 

شاهدی بس جلوه گر، در عالمِ معنا شدم‌


گر امیدِ وصل تو دارم بمانی در بَرم 

عاشقی دل بسته ام، در سایه ات طوبا شدم

 

10*

 

هرگز به خیالِ عبثی رام مشو 

در حال سقوط اسیرِ هر دام مشو


 در دام پر از دانه تو تحقیر شوی 

در خانه ی دل با هوسی خام مشو 

 

 *11

 

با ناله اسیرِ غم و حرمان بشوی 

با گریه تو آتشی‌ در این جان بشوی


چون تُندرِ سوزان که زند بر دامان

خاموش بیا شمع فروزان بشوی 

 

*غم و رنج 

 

 آسمان را پنجه ی خشمی دریده ماه نیست

ناله ای جز ناله ی پر درد ما، در چاه نیست


چون ببارد رنج و درد از آسمان بر جان ما 

در کویرِ سینه ها، جز غصه و ، جز آه نیست


حسرتِ این زندگی، چون کوه غم ماند به دل 

زخم چرکینی که افتاده به جان، ناگاه نیست


سرنوشتم را به هر جا میبرم دفنش کنم 

باد پوشانده ست، رد پا، اثر از راه نیست


وسوسه‌ افتاده در جانم، امانم را بُرید

دل خطر را می شناسد، از ثمر آگاه نیست

 

فرصتی گر میرود از دست ما، تشویش نیست

چون کند دل همهمه، در عاشقی همراه نیست

 

خسته ام زین درد تنهایی، توانم برده است  

دردِ هجران پیش چشمانت، غمی جانکاه نیست

 

مونسِ آرام جان، بغضی نهفته در گلو 

عشقِ بی احساس در آغوش ما، دلخواه نیست


در پریشانی قرار از کوی یاران برده ای  

عمر عاشق مثل گل هم، اینقدر کوتاه نیست

 

*انتظار 

 

در تلاطم قایقی رقصید و رفت 

ساحلش گم شد دلش لرزید و رفت

 

تا که موجی آمد و دیوار شد 

مرغ ماهیخوار ماهی چید و رفت


کودکی فانوس در کف منتظر 

شب رسید و کودکم ترسید و رفت

 

آسمان مهتاب و روشن شد چو روز 

با ستاره ناخدا خندید و رفت


ناخدا در ساحل بیهودگی

آب دریا را فقط نوشید و رفت

 

شد هوا روشن و دریا گشته رام 

ساحلم پیدا و شب نالید و رفت


قصه ی آن ناخدا تردید ماست

زندگی را مثل خوابی دید و رفت

 

*12

 

ای عشق مقدس که چو معبود منی

آرامش جان و دل و مقصود منی

 

تسبیح کنم مثل ملائک چو ترا

در جان تو نهان گشته و مسجود منی  

 

*همدلی 

 

آتشی در نی فتاده ناله بر ما میکند 

شعله ها را زیر خاکستر تماشا میکند


کودک افغان‌حزین و مانده در افکار خویش 

همدلی در ملک افغان را تمنّا میکند


در خیالِ خام‌، طالب چیره بر مُلکِ هرات 

همچو بیماری در این ماوا چه بلوا میکند


در حدیث نخل و نخلستان، بریده سر چه سود

تیغ تیزِ دست ابلیسان چه غوغا میکند


می‌خروشد خشم خاموشش شعارش کشتن‌ ست

زندگانی را میان جنگ معنا میکند


آدمی چون مرغکی بر خاک و خون غلتان شده

باز دستان به خون آغشته حاشا میکند


13*

 

آن چشم که چون چراغ دل بیدارست

بسته است زبان و در پی تکرار است


باید که سخن نهفته باشد چون دُر 

هر سینه همیشه مخزن اسرارست

 

*ساز دل 

 

گیسو پریشان کرده ای، آهنگ جانم میکنی

رخ را نمایان کرده ای، بی همزبانم میکنی

 

چشمان تو درمان من، عاشق نمودی جان من 

با چشم جادو کرده ات، حسرت کشانم میکنی


با صد نوای دلنشین، ای یار زیبا مه جبین

عشق تو دامم گشته، و زخم زبانم میکنی

 

جامی دهی مستم کنی، باعشق خود هستم کنی

سر مست و عاشق همچنان، بی آشیانم میکنی


نقش رخت در جان و دل، من ماندم و احوال دل 

رسوای عامم میکنی، در خود نهانم میکنی

 

دل را به مسلخ میکشی، چون یار زیبا مه وشی

پنهان مکن گیسوی خود، غم را عیانم میکنی

 

14*

 

بیانِ حال ما هر کس نداند جز دلِ عریان 

درونِ خانه پاییزم برونِ خانه پر عصیان


نه کس دردم دوا سازد نه دستم را کسی گیرد 

کویری گشته احوالم چو سرما در تنِ لرزان 

 

*15

 

افتاد قدح ز دست ساقی بشکست

اجزای پراکنده به خشتی پیوست


دیوار بلندی بشد از خشت بنا 

از مهر و وفای دلبری عاشق و مست

 

*ریشه دل 

 

فصل بهار میرسد، رقص بنفشه دیده شد

گل چه به ناز آمده، برگ گلش خمیده شد


بوسه زدی که بر لبش، شمع سحر گهت شود

شعله ی شمع را ببین، طبع سخن چکیده شد


از رخ یار ماهرو، ناز غزل خریده دل

نغمه ی عود خوش نوا، ساز فلک شنیده شد


چون که نسیم آورد، بوی خوش هوای گل 

بلبل مست ناله زد، خار به پا خلیده شد


قلب شکسته ی درخت، زخم تبر به سینه اش 

شاخه ی تن جدا شده، ریشه ی دل تنیده شد


*رقص جان

 

دلبر من دلبری کن تا بمانم در برت

عشوه کمتر کن از این پس جان فدای پیکرت


چشم و تن پوشیده ای از ترس نامحرم درست

مست مستم کن از آن چشمان همچون ساغرت


ترسِ از این تیرگی ها خواب از چشمم ربود

کاش میشد پا به پایت من برقصم در برت


ضرب آهنگ نگاهت شور و شوقی تازه داشت

جان فدای آن نگاه و آن مرام و باورت


از نفس افتاده ام یک لحظه دستم را بگیر

تا بیایم پا به پایت در صفوف لشکرت


*شاه و گدا 

 

او دلبر و معشوق من، بر من نمی دارد ستم

گر من کنم گردنکشی، او می کند بر من کرم


او می دهد پیغام را، بر من نماید دام را

تا آن که ترساند مرا، آنگه دهد بر من نعم


تلخی هجران مرا، شیرین نماید وصل او

ترسی ندارم زان که او هم داور است و هم حکم


گفتم ز کارم مانده ام، رنجور و هم درمانده ام

دیدم گره بگشوده او، آمد به نزدم آن صنم


گفتم نشاید درسرا، هم شاه باشد هم گدا

گفتا که آن دلبر منم، نزدیک تر از سر منم


هر دام دارد پیچ و خم، هر دل بگیرد درد و غم

افتادگان دام را، زنجیر از پا برکنم


آرام بنشین و مگو، تندی مکن ای تندخو

هر مست بیدل را ببین، هشیار و بیدارش کنم


آن روی زیبا را ببین، آن شور و شیدا را ببین

هم شاه و هم دلبر منم هم رهبر و داور منم


رو ترک مکر و رنگ کن، رو سوی ما آهنگ کن

بنگر حبیب تو منم، آن وحده الا منم


16*

 

مانده بغضی به گلو کز دلم افتاد شکست 

گریه هایم شده جاری و ز غمباد شکست 

تا که شعری به سرودم ز سر شوق از دل

واژه ها هم چو ردیف از دل فرهاد شکست


*پاییز

 

آمد همه پاییز پر از رنگ دلاویز 

سر مستم و شوریده و از عشق تو لبریز

   

"بلبل به غزلخوانی و قمری" لب دیوار

شوری زده از نغمه ی مستانه شکر ریز


شوریده و بدحالی هر برگ در این باغ

با ناز نگاهت شده پر شور و دل انگیز


در بارش باران و نسیم و گل و غنچه

شاعر همه اغوا شده در حیرت پاییز


یغما به بَرد باد خزان چون سر گل را

بر ساز بزن زخمه تو ای باد صبا خیز


رامشگر و مشاطه ی پر ناز طرب خیز 

هر برگ ی زردش شده از عشق چه سر ریز

 

17*

 

تا بفهمی سازگاری با جهان

مشت خاکی میشوی اندر نهان


چون نسیمی تا وزد بر خاک تو

کاسه سازند از سرت کوزه گران

 

 *خیر و نیکی

 

چون که مست راه عشقی جان به راهش کن فدا

تا به معنایش رسیدی غیر آن را کن رها


در جهان غم را بسوزان و بیاسا ای رفیق

غصه را بسپار زیرِ تیزی دندانِ تیغ


راحتیِ آن جهان، اجری ز خوبیهای تو 

می‌نویسند آن کنی از خوب و از بد، پای تو


خواهی از اعمال بد گردی به آسانی جدا

پس به ذکر و هم ثنایت، کوش در راه خدا

 

آن که می بخشد پشیزی در زمان زندگی

تا به فردا او نباشد، شرمسارِ بندگی


درهم و زر، گر تو را باشد بدین منزل سرا  

چون که مُردی نیست یک جو ثروت دنیا ترا

 

گرنداری تاب رنج و، درد های ظالمان

هان مکن رفتار بد، با مردمان این جهان


آن که با آرامشش بر زیر مشتی خاک خفت

در حیاتش غیر حرف حق و حق چیزی نگفت


گر کنی درویش و مردم را، به عیبی نخ نما

از همان دستی که دادی پس بگیری، بینوا


گر نخواهی در مغاک اُفتی تو از رفتار سرد

درب دولت تو گشایی روی هر افتاده مرد


سیرکن درویش محتاجی که وامانده ز راه

تا رساند ایزد رحمان ترا بر فر و جاه


دستگیری کن ز هر درمانده، رنجور و یتیم

تا ببخشاید گناهانت خداوند حکیم


گرگشایی در به روی سائل و بخشی درم

هم ببخشاید خدایت، دست گیرد هرقدم

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد