*بیقراری
چون شکاری تشنه مانده در کویری پر غبار
تشنگی غالب شده، صیاد را هم چون شکار
شب سیاه، و ما اسیر دستِ دنیا گشته ایم
عشق و شادی کوچ کرده، چون پرستو از دیار
بیقراری، درد بی درمانِ شبهایِ جنون
گله ی اسبی، رها گشته به صحرا بی سوار
این تنِ دُردی کشِ بیچاره دائم، در بلاست
حال و روزش را ببین، آوارهای باحال زار
عاقلان، درمانده از بیهودگی هایِ زمان
دل نشد آگاه، از اسرار نحسِ روزگار
ناخدا حیران و دریا در تلاطم بیقرار
موج ها آشفته، ماهی ها به حالِ احتضار
کوچه ها خاکستری، خورشید رفت از آسمان
قامتم خم چون کمان، در آرزویِ یک بهار
در ستیزِ چرخ گردون با جهان هم عاقبت
باخت انسان، آخرِ بازی به پای این قمار