مجله الکترونیک خوابگردها

مجله الکترونیک خوابگردها

آثار نویسندگان همراه با کتب مشترک و مجله الکترونیک خوابگردها
مجله الکترونیک خوابگردها

مجله الکترونیک خوابگردها

آثار نویسندگان همراه با کتب مشترک و مجله الکترونیک خوابگردها

صدیقه فرخنده (آوا)-1


صدیقه فرخنده (آوا)

*1

گر نبودی ای قلم با غم چه میکردم رفیق

با شب و تنهایی خود سر نمی کردم رفیق

 

درد بی درمان خود من بی تو میگفتم مگر

من برای حرف دل چندی تو آزردم رفیق

 

تکیه بودی تا ز خاموشی سلامت بگذرم

روشنی را یافتم بی آنکه برگردم رفیق

 

ای زبان جان من ای ناجی احساس من

 من نیازم دیدن و بوییدنت هر دم رفیق

 

با تو تا افلاک هستم در سفر بی رعب و ترس

بر نگاه دوستان شعر است ره آوردم رفیق

 

هرگز از یادم نرفت آن بی کسی و اشکها

 بی تو آن دل مرده ی خاموش و هم فردم رفیق

 

 دست امداد تو خاک سینه را سرسبز کرد

بی تو من آن مرده باغ  تشنه و زردم رفیق

 

بی تو کارم گریه و هجرانی درماندگیست

بی تو من ویرانه ای بس ساکت و سردم رفیق

 

 این تو هستی حال و جان را می نگاری روی بوم

ور نه بی تو گنگ و لالم از جهان طردم رفیق

   

*2


علی از کجا بجویم ، که علی ست آرزویم

پی کیمیای هستی ، همه عمر جستجویم

 

به سرای آیه گشتم ، به دلی ابوذرانه

علی ای همیشه حاضر به حریم آبرویم

 

ملکی بگو بدانم ، چه تو را بگو بنامم

نه خدای آسمانی ، ولی هستی روبرویم

 

همه جا نشانه داری ، تو کجای خانه داری

همه جای کعبه گردد ، تو بیا و من بگویم

 

ز کجا تو ریشه داری شد و رفت همیشه داری

 تو که هستی بعد یاهو ، مدد از تو من بجویم

 

 ز تو زاده شیر صحرا به تو داده پاک زهرا

همه جان شدم به سویت ، قدمی بیا به سویم

 

 تو که شهره ای به عالم ، بنگر به وضع حالم

غم عجز وصف مولا ، شده بغض در گلویم

 

به غدیر شد کرامت که تو را گرفته بر سر

تو قدم گذار در دل ، تو بگو چه کم از اویم

 

به رهت نشسته باشم سر و دل شکسته باشم

علیا نظر به ما کن ، که سپید کشته مویم

 

 نه خدا و هم خدایی ، تو کنم کجا گدایی

بده گوشه ی عبایت ، به شفا دمی ببویم

 

*3

چه کنم چرخ و فلک با دل ما رام نشد

. شیره و شهد زمان قابل این کام نشد

 

 چه کنم سنگ نشد عاقبت این نازک دل

 چه کنم سنگ زمان دوست به این جام نشد

 

 چه کنم تابش خورشید همه جای نشست

سایه جز سایه نصیب تن این بام نشد

 

چه کنم راه دراز است و ندارد پایان

چه کنم تاب وتوان قسمت این گام نشد

 

چه کنم روشنی روز برای دگران قرعه شده

 بینوا قرعه ی ما جز تب  این شام نشد

 

 چه کنم لانه و دان بهر همه مرغان است

چه کنم لانه ی ما جز قفس و دام نشد

 

 چه کنم عصر و زمان بود پدر بهر همه

ناپدر بود مرا عطف دل مام نشد.

 

چه کنم مستی و خوش کرده طواف دل خلق.

 عور و عریان غم ما آمد و احرام نشد

 

غصه ی عام به خلوت به خصوص آوردیم

 نک چرا داد خصوص من و تو عام نشد.

 

بی تو من روز به روزم تن و جان زار و پریش

چه کنم وصله ی این وصل به فرجام نشد

 

ای زمانه که ز من وام گرفتی همه عمر.

لحظه ی ختم فراغم ز تو پس وام نشد

 

گفته بودی که تو رادرد و غم آید به تمام.

من تمام آمدم و درد دلم تام نشد

 

دیده از بارش اشک گشت چنان سیلابی

چه کنم سیل سرشک قطره ی ایتام نشد

 

*4


باغ اگر بی بر شود س باغبان غم میخورد

ناقه ای چون جان دهد بس ساربان غم میخورد

 

چون شود گرما سبب ساز فرار ابرها

بامها سر خورده و پس ناودان غم میخورد

 

ملتی با ملتی چون جنگ افتد ، یک فناست

زنده گان آسوده ، اما صلح بان غم میخورد

 

سفره چون آشفته باشد از تهیدستی و فقر

 میخورد هر چیز میهمان، میزبان غم میخورد

 

ابرو داران که صورت سرخ  با سیلی کنند.

.بر غم این مردمان بی خانمان غم میخورد

 

چون فرود آید نگاه گرمبار از آفتاب

بر مسافر زادگان هر سایبان غم میخورد

 

*5


چشمت به من چنین گفت تا کی مرا ستایش

گفتم که رنگ چشمت تا هست چون نیایش

 

گفتش که با غم من  همراه تا کجایی.

گفتم که تا نفس هست ،پایان این نمایش

 

گفتا اگر نخواهم باشی کنار ما چه

گفتم رضا به اینم باشد تو را گشایش

 

گفتا اگر خداوند فرمود فصل ما را

گفتم نخواه از من رب را کنم ستایش

 

گفتا طبیب اگر گفت جانت دوای ایشان.

گفتم که جان چه قابل دل هم کنم فدایش

 

گفتا نسیم خواهم چندی نفس ببخشا

گفتم تمام انفاس کردم غزل سرایش.

 

گفتا چه وقت بوده از بهرم انتظارت

گفتم تمام عمرم بودم زمین آیش

 

*6


صد شمع  یکی لایقِ  افروختنی نیست

.در شاپرکان بال همه سوختنی نیست

 

در مکتب عشق است فقط درس کمالات

هر مدرسه این درس که آموختنی نیست

 

در کوره اگر خشت ز خامی شده پخته

هر درد نه صبر است و لبی دوختنی نیست

 

در مشک اگر ترس و تکان است بیاندیش

هر ترس و تکان عاقبت اندوختنی نیست

 

چون میخ به چوب است دقیقا سخن عشق

در سنگدل این میخ گران کوفتنی نیست

 

با عشق بیامیزاگر طالب عشقی

بی عشق کمی آب و چه آمیختنی نیست

 

هرگل که به مرداب نروییده محال است

نیلوفر زیبا گُل گلدان شدنی نیست

 

آن کشتی نوح است که امواج شکن بود

هر زورق پستی به یم انداختنی نیست

 

هر سوختنی زایش ققنوس ندارد 

 ققنوس شدن ملعبه ای ساختنی نیست

 

با عزت عشق استِ فلان سر که بلند است

بی این دو سر و قامتی افراشتنی نیست

 

*7


زنده ام یا مرده ام هرگز نمیدانم دقیق

از نمیدانم فقط دانم که حیرانم دقیق

 

کرده هموارم چنین تا انتهای خویش را

دیدم وشدباورم،من یک بیابانم دقیق

 

رفت و آمدهای غم در روز و شبها بی امان

چون نظر می افکنم بر خود خیابانم دقیق

 

عقربکهای زمان پوشیده هر یک چهره را

بانقابی تابدانم یک گروگانم  دقیق

 

سقف و کف با من ندارد سازشی از بهر زی

چون نمای کلبه ایی،متروک و،ویرانم دقیق

 

خسته ام آکنده از گفتار تلخ و جان خراش

بی تکان وبینفس چون سنگ بیجانم دقیق

 

 *8


عبور کرده ام ز خودخودی نمانده بهر من

فقط شماکه مانده اید میانه های شهر من

 

چو سیل گر سرشک من رها شداز دو دیده ام

خوشم سرشک میرسد به انتهای نهر من

 

چو مار خورده خم تنم ،نه دوستم نه دشمنم

همان خدا که کرده مار هم او کشیده زهر من

 

هنوز ناشناس خود، به قدر ارزن و نخود

نمیتوان بگویم آن  ، چه وقت مهر و قهر من

 

چنان به کاوشم ولی ، ز بیم بی نهایتی

که جان رود در آن سکوت به بیم گاه قعر من.

 

*9


یکی نامی ولی. بی نام می خواهم

 یکی حامی ولی. گمنام می خواهم

 

به عشق میکده. آرام میمیرم

یکی ساقی ولی بی جام می خواهم

 

به آتشدان کوره.گرچه می سوزدتنم

 من از آن پخته ها یک خام می خواهم

 

 اگر خورشید.گرمابخش دنیا بود

 یکی مهتاب.من در شام می خواهم

 

زبان لالی که رامش  را نمی فهمد

یکی یاغی. ولی آرام می خواهم

 

 اگر آرام بودن.صحبت زجر است

 یکی صیاد و صدها دام می خواهم

 

گر این سم.خوردن و مردن بود دنیا

به دنیا خویشتن ناکام می خواهم

 

 اگر دنیا گذرگاهی نباشد بیش

 برای این گذر.یک گام می خواهم

 

 چرا هردیده خود را خاص می‌بیند

 به دنیا من نگاهی عام می خواهم

 

 گریزانند مردم از نشان مرگ

خدایا مرگ را.من رام میخواهم

 

*10


دنیا به کسی وفا نخواهد فرمود

از آتش او به ما نیآید جز دود

 

ازگریه کودکی که آمد پیداست

این راه وسفربه گریه بایدپیمود

 

از شاخه ی خشک بر زمین افتاده

هرکس به زمین رسیدخواهدفرسود

 

میگفت خزان نشسته برگی با آه

یک عمرخزان قدم قدم بامن بود

 

 

سیمای درون خود نگهداربه نور

این چهره مکن به زندگی خاک آلود

 

تا بوده زمان به گردش خود باقیست

بیهوده مکن به این جهان خودنابود.

 

 

 


نظرات 2 + ارسال نظر
زهره یزدی سه‌شنبه 2 آبان 1402 ساعت 21:10 http://Khabgardha.ir

درودتان قلمتون نویسا بانو

فاطمه محمدحسن "بدری" سه‌شنبه 2 آبان 1402 ساعت 13:08

ممنون از استادرفوگر که به ادبیات سرزمینمان کمک می‌کنند وتشکر ازشاعران عزیز

درود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد