مجله الکترونیک خوابگردها

مجله الکترونیک خوابگردها

آثار نویسندگان همراه با کتب مشترک و مجله الکترونیک خوابگردها
مجله الکترونیک خوابگردها

مجله الکترونیک خوابگردها

آثار نویسندگان همراه با کتب مشترک و مجله الکترونیک خوابگردها

محمد راعی خیرابادی-1


 

*1

 

شب نه آرام است و نه خیری در آن

ای برادر نکته ای گویم بدان

 

ما به تنهایی تن (تن )داده ایم

در ره معشوق خود سر داده ایم

 

دیده های ما پر است از انتظار

سینه ها سوزان و دلها بیقرار

 

بس که سر بر آستان ساییده ایم

بسکه هر شب تا سحر نالیده ایم

 

نای رفتن نیست ما را بیش از این

پای ما بند است با زنجیر کین

 

حسرت تنهایی و درد فراق

من همی گیرم سراغت تا عراق

 

فاش گویم با تو من تنها ترم

بی تو من شاداب و بس برنا ترم

 

من نه آن من باشم و تو بامنی

 مثل کاه و دانه در هر خرمنی

 

این من من می فشارد سینه ام

می فشارد سینه ی بی کینه ام

 

کی جدا سازم من از من من تو را

کی رها سازم رها سازم تو را

 

قبل مردن کی توان تنها شدن

با وجود سایه ها یکتا شدن

 

تا توانی از زواید دور باش

از دو بودنهای خود معذور باش

 

تا توانی یکه و تنها بمان

از عرض بگذر و جوهرها بمان

  

 

*2

چـــه زود مــی گذرد عمـر و خسته از گذریم

خــــزان عمــر رسیــد و از آن چـه بی خبریم

 

میـــان مــانــدن و رفتــن  نمـانده فاصله ای

چو بگذرد دو سـه سالی چـو خاک بی ثمریم

 

*3

مرا امید همان است که با تو بنشینم

دو بوسه از گل رویت به ناز بر چینم

 

ز درد بیکسی و خلوت شب تارم

رواق خلوت کنج دل تو بگزینم

 

شفا ز آب وضویت طلب کنم به مراد

سحر گهی که تو باشی و ماه و پروینم

 

نگاه خسته و این گم شده تو را جوید

روا مدار بر این حال منی که  غمگینم

 

منم خراب و پریشان از این غم دوری

منی که بی تو حقیر و فقیر و مسکینم

 

اگر چه کوه فرو ریزد از غم فرهاد

فلک به زیر بر آرم به یاد شیرینم

 

تو برده ای دلم و داده ای مرا بر باد

تمام هستی و جان مرا و هم دینم

 

رها کنم همه اقطار عالم هستی

اگر به ناز نشینی دمی به بالینم

 

سبوی تشنه ام و طاقتی نمانده مرا

فرونشان عطشم را که یار دیرینم

 

غمی که با تو نگویم چو کوه سنگین است

به التفات نظر کن مگو که من اینم

 

مرا به خاک حوالت کن و تو زر بستان

که خاک کوی تو ام  زر بود و هم سیمم

 

صلای صبح همی گفت که می دمد خورشید

ز کوی دوست بر آید طلوع زرینم

 

*4

 

نظر به ماه نمودم تو را در آن دیدم

هلال ماه تو را من در ابروان دیدم

 

به نور طلعت تو شمع جان کنم روشن

شبی که با تو نشستم مهی مهان دیدم

 

شنیده ای که ندارم به سر هوای کسی

به غیر تو همه را من که و کهان دیدم

 

کمان ابروی تو می کند مرا جادو

طلسم سحر تو را من در آن کمان دیدم

 

جهان و هرچه در آن است با تو شد کامل

کمال هر دو جهان را در آن جهان دیدم

 

اگر چه رفته ای و می بری مرا از یاد

در آن زمان که تو را نزد دیگران دیدم

 

چو برگ زرد خزان من که زیر پای تو ام

من از طریق وفا این همه خزان دیدم

 

دو پای خسته ز رفتن شکسته ای تو مرا

به جستجوی تو خود را دوان دوان دیدم

 

کلام تلخ تو گویا عسل کند جاری

به کام تشنه من از تو کندوان دیدم

 

به تیر غمزه اگر می زنی مدارا کن

که تیغ تیز تو را من بسی عیان دیدم

 

در این خیال نباشی که از تو میگذرم

گذشته ام و ندانی بسی زیان دیدم

 

هوای کوی تو ام میکند مرا مدهوش

شمیم موی تو را مشک و عنبران دیدم

 

*5

در بند تو ام نیست مرا از تو رهایی

جز دیدن روی تو مرا نیست دوایی

 

از گوشه چشمت نظری کن که ندارم

من چاره جز از اینکه کنم از تو گدایی

 

بنشین و مرا همدم خود کن به طفیلی

دانی که ندارم ز تو من تاب جدایی

 

سلطانی و من مفلس و ناچیز ترینم

من بنده ام و نیست تو را رسم خدایی

 

از خرقه سالوس گریزانم و شاید

زیبنده تر است بر تن من کهنه قبایی

 

تعظیم تو کردم و کله از سرم افتاد

هرچند که مرا نیست کله یا که ردایی

 

از رنگ رخم حال بد من که عیان است

از بس که ندیدم ز تو من عهد و وفایی

 

دل در طلب و جان من از درد بفرسود

درمان ز تو کی خواهم و مرهم نه شفایی

 

من گم شده ام در تو و پنهان ز منی تو

از پرده برون آ مگر ای دوست کجایی

 

می خوان غزلی چند که مدهوش تو گردم

چون بلبل مستی که کند نغمه سرایی

 

جان در طبق آورده ام و نیست مرا باک

صد بار دگر می دهم این جان به لقایی

 

اندوه کنان می روم از کوی تو یارا

زود است که بدانی غم این چون و چرایی

 

*6

 

در دل تنهای شب تنها تر از تنها شدم

با تو بودم لیک امشب از تو من منها شدم

 

می بری دل را و غارت می کنی جان مرا

با دلی خونین اسیر و همره غمها شدم

 

سرفراز از بودنت بودم که می بینم تو را

دل فگار از رفتنت من راهی عقبا شدم

 

شهد شیرین تو چون قند است اندر کام من

غوره بودم با تو من جامی پر از صهبا شدم

 

من در این غوغا تو را ارزان نیاوردم بدست

بودنت را من بدهکار از همه دنیا شدم

 

من که سرگردانم و دیگر ندارم مأمنی

از غم هجران تو من راهی صحرا شدم

 

اشک من میریزد و چون سیل طغیان می کند

رودی از اشک آمد و من بخشی از دریا شدم

 

پرده بر افکن که تا رویت ببینم بی نقاب

از برای دیدنت مجنون و بی پروا شدم

 

کوک ساز من هماهنگ است با آواز تو

از برای شادیت من ساز و هم سرنا شدم

 

می نواز از شور و از آن نغمه های دلنواز

کور و کر بودم ولی با ساز تو کرنا شدم

 

دست من کوته شد از آن دامن گلدار تو

در گلستان تو من گلبرگی از گلها شدم

 

می سرایم این غزل را تا که دریابی مرا

از سرودنهای خود من تازه و برنا شدم

 

*7

 

عید قربان است نفس خود بیا قربان کنیم

 در طریق بندگی یادی هم از سبحان کنیم

 

آنکه او را نیست مانندی مثالی یا شریک

سینه را از نور او زیبنده ی ایمان کنیم

 

گر طوافش میکنیم هفت شوط از روی نیاز

یادی از قربانیان تشنه در میدان کنیم

 

میکنیم سعی و صفا با هلهله در هفت دور

از هوا عاری شویم و لعن بر شیطان کنیم

 

عذر تقصیر از گناهان را همی خواهیم از او

با دو صد اندوه ابراز و از آن حرمان کنیم

 

گر کسی آزرده احوال است از کردار ما

ضمن استغفار روزی این خطا جبران کنیم

 

بعد از آن از بهر تکمیل عمل اندر منا

با توکل بر خدا نذری هم از حیوان کنیم

 

*8

 

آتش مزن این خانه را این خانه و کاشانه را

ویران تر از ویرانه را ویران مکن ویرانه را

 

گم گشته در کوی تو ام من بند گیسوی تو ام

پروانه بر موی تو ام بی پر مکن پروانه را

 

از هجر تو حیران شدم حیران و سرگردان شدم

دردی کش دوران شدم بر من مبند میخانه را

 

آواره در کویت منم دیوانه ی رویت منم

آویزه بر مویت منم از خود مران دیوانه را

 

گل از تو می گردد خجل می روید او از آب و گل

خون داده ام من پای دل خونین مکن دلداده را

 

آهوی دشت تشنه ام زخمی ز تیغ و دشنه ام

صیدی به غایت تشنه ام سیراب کن این تشنه را

 

عهدی تو را گر با من است جان من از آن ایمن است

ایمن تر از هر مأمن است مشکن تو عهد بسته را

 

از هر دری گویم سخن نشنیده ای از غیر من

 گویم کلامی دل شکن مشکن دل بشکسته را

 

جان بر سر سودای تو این است مگر نجوای تو

مست از می صهبای تو پر کن تو این پیمانه را

 

از خود برانی گر مرا بیگانه باشم من تو را

پایان نما این ماجرا این ماجرای کهنه را

 

از دیده خون جاری شود سجاده آبیاری شود

از لطف حق یاری شود این بنده در مانده را

 

پنهان نمایان می شود این عمر پایان می شود

هنگام حرمان می شود پایان نما افسانه را

 

*9

 

سایه را دیدم که او از من جلو تر می رود

هر کجا من می روم والا و سرور می رود

 

می روم من پشت به نور او جلودار من است

من که با پا می روم او نیز با سر می رود

 

همرهی گستاخ و افزون از قد و بالای ما

پا به پا می آید و یک لحظه با پر می رود

 

دل مبند بر سایه بر گردان روی خود به نور

وانگهی بینی که از قلت مکرر می رود

 

از بلندیهای سایه ما مغفل گشته ایم

غافل از نوریم و اینک او مکثر می رود

 

گر کنی حرکت به سوی نور گردی لایزال

سایه ات از پشت سر گویا مکدر می رود

 

تا سر انجامی که از ظلمت رها گردی به نور

نور تو با نور حق تا دب اکبر می رود

 

*10

بارالهی ذاکرم ذکر تو گویم روز و شب

گر قبولت می شود زایل نما این سوز و تب

 

شاکرم شکر تو گویم در شب و در هر پگاه

معرفت ده در دلم یارب تو از قبح گناه

 

عابدم بر درگهت ای مخزن  لطف و صفا

اندکی از معرفت بنما به این بنده عطا

 

زاهدم از لطف تو دارم توان زاهدی

بار الهی آنچه را گویم تو بر آن شاهدی

 

عارفم از معرفت دارم به خود من سوء ظن

آگهی تو بر ضمیرم عالمی بر روح و تن

 

عالمم بر نفس خود ذکرم فریب مردم است

مسمری دارم بسی گویا که نیش کژدم است

 

شاکری گر کردمی از نعمت سامان بود

شکر حق گر گفتمی از سفره ی پرنان بود

 

گر یتیمی بشکند از نانم اینک لقمه ای

یا که ناگه چشم دوزد از ورای سفره ای 

 

بر سرش کوبم دو دست و آنگهی تهمت زنم

سارقش خوانم و آنگه عالمی بر هم زنم

 

عابدی کردن نزیبد مر مرا در این طریق

حب مال و جاه دارم مرکب و زن هم رفیق

 

بنده ی پول وزر و سیمم نمایم خود هلاک

از دروغ و از خیانت در رهش دارم نه باک

 

زهد من زهد است لاکن نیست بر حق ابلهی است

نهروانی را بگو زهد شما از احمقی است

 

بار الهی ازکرامت این خرابه ساز کن

دام از این دل برگشا قفل از زبانم باز کن

 

نادمم از کرده ام بپذیرم اندر خانه ات

سر چه باشد جان دهم من سالک و دیوانه ات

 

گرچه پوشیدی گناهم بخششت دارم طلب

گر نبخشایی بمیرم در دم از رنج و تعب

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد