مجله الکترونیک خوابگردها

مجله الکترونیک خوابگردها

آثار نویسندگان همراه با کتب مشترک و مجله الکترونیک خوابگردها
مجله الکترونیک خوابگردها

مجله الکترونیک خوابگردها

آثار نویسندگان همراه با کتب مشترک و مجله الکترونیک خوابگردها

محمدعلی شیردل-1

*1

جدایی از تو دارد اندک اندک می کشد من را

کجایی؟ درد دلتنگی، بلاشک می کشد  من را

 

سکوت خانه ام را با صدای خنده ات بشکن

که صوت دلخراش جیرجیرک، می کشد من را

 

به شوخی هم نزن حتی زکوچ خویشتن حرفی

که حجم و سایه ی سنگین بختک می کشد من را

 

نگو بالای چشمت هست ابرویی، که صد درصد

همین یک جمله ی کوتاه و کوچک، می کشد من را

 

نگاهت کردم و دل ریخت هری ، تازه فهمیدم

که لبخندت شود توام به چشمک، می کشد من را

 

نینداز از سرت عالی جناب عشق شالت  را 

که بی رحمانه بوی عطر میخک می کشد من را

 

تو دخت بی مثال ایل قاجاری که تصویرش

چه باشد بر تن قلیان چه قلک،  می کشد من را

   

*2

 

در پیله ی تنهایی ام بگذار

از چرخش ِ ایام بیزارم

قربانی ی دستان ِ تقدیرم

تو بیش از این لطفا نیازارم

 

این پیله ی تاریک و زجر آور

بر کاخ ها خیلی شرف دارد

نفرین به دنیایی که مخلوقش

از خنده ی خود هم ، هدف دارد

 

تصویر قاب ِ چشم ِ آدم ها

در هیچ جا ، نیرنگ و افسون نیست

در هیچ آیین ِ خداوندی

خنجر زدن از پشت، قانون نیست

 

جایی که حتی ربنا خواندن

دستور از ارباب می خواهد

چشمان ِ مست ِ روزه دارانش

جای تهجد ، خواب می خواهد

 

ای واژه های سرکش و لجباز

عشق و نشاط و شور و شر ممنوع

اینجا مناجات ِ صمیمانه

با آن خدای عشوه گر ممنوع

 

اینجا تن ِ تار ِ دل ِ مجنون

با زخمه های درد می لرزد

ساقی بیاور باده ی مرگم

ماندن به هر قیمت نمی ارزد

 

با اعتراضی می شوی مفسد

با اشهدی اینجا مسلمانی

اینجا ستون عرش می لرزد

در باد اگر مویی برقصانی

 

اینجا بساط ِ کاسبی کرده است

ره پله های گنگ ِ منبر را

ننگ است اینجا گر نیندازی

در چاهی از نفرت ، برادر را

 

از چارچوب سنگی ی کعبه

حتی خدا نقل ِ مکان کرده است

او خوب ما را می شناسد چون

ما را مکرر امتحان کرده است

 

سخت است هضم این سخن اما

اینجا نشانی از مسلمان نیست

گر خط کش دین ، مشتی از حرف است

فرقی میان ِ کفر و ایمان نیست

 

 *3

 

من شاعری لبریز از دردم

باخاطراتی کهنه و زخمی

صیدی که خالی می کند صیاد

در مغز او  تیرش  به بی رحمی

 

عمری است در پشت ِ نقابی از

لبخندهای کذب پنهانم

حال ِ مرا باید بفهمی از

قاب ِ چروک ِ دور ِ چشمانم

 

پروردگار ِ حیرت ِ خویشم

در معبد ِ تنهایی ام محبوس

چون ماهی ی خوش ِخط و خالی که

افتاده در چنگال ِ اختاپوس

 

در خود ندارد مثل ِ اقبالم

جغرافی ی پیچیده ی لاهور

گویی خدا گِل کرده خاکم را

صبح ِ نخستین با میِ انگور

 

مثل خدایی بی مبالاتم

که در میان ِدوزخش گیر است

چونان ِ زلیخایی که یوسف از

طغیان ِ عشق ِ او به زنجیر است

 

دیوار ها دیگر نمی فهمند

بدخیمی ی دلتنگی ی من را

هر شب برای اشک من دیوار

می گستراند فرش دامن را

 

یخ زد دوباره چای غم پهلو

از بس که در شعرم فرو رفتم

من شاعری ِ مستم که چون منصور

میخانه ها را با وضو رفتم

 

سخت است شاعر باشی و هرشب

در سوگ ِ شعر ِ خویش بنشینی

همسایه باشی با خدا و خلق

کوبد به فرقت پتک بی دینی

 

 *4

 

دلتنگم و حتی نمی فهمد

دلتنگی ام را شانه ی دیوار

افتاده ام در چنگ ِ ظلم شب

در یک سکوت سخت و ناهموار

 

کس نیست پای قصه ی دردم

در این شب اندوه بنشیند

غم هر شب از گلدان چشمانم

آهسته دارد اشک می چیند

 

دل را رها کردم که تا خود را

در دام چشمان تو اندازد

با آن که می دانستم از اول

او در قمار ِ عشق می بازد

 

تا زل زدی در دیده ی مستم

طوفان به جان زندگی افتاد

از لحظه های اول ِ این عشق

چشمان تو ، بوی جنون می داد

 

هرکس چشیده طعم تنهایی

از حال و روز من خبر دارد

قطعا برای ارگ ِ ویرانم

چشمت ،کلنگی خیره سر دارد

 

در مزرع چشم تو پاشیدم

بذر جنون و عشق و حیرانی

این مزرعه هرگز نخواهد داد

گل های اندوه و پشیمانی

 

در لابلای شعرهای من

جاری است بغضی کهنه و سنگین

بغضی که برده گوی سبقت را

در کُشتن از سرباز استالین

 

بر روی چشمان تو می سازم

هر نیمه شب ،قصر خیالم را

می میرم از غصه اگر یک شب

از من نگیری سیب ِ کالم را

 

من روزه ی دلتنگی خود را

با بوسه ات افطار خواهم کرد

در جنگ عقل و فتنه ی شیطان

با عقل خود، پیکار خواهم کرد

 

*5


زناز  چشم تو آموخت چشمم،عشقبازی را

در آغوش تو فهمیدم، کمال  بی نیازی را

 

ابوریحان بیرونی اگر می دید رویت را

نمی فهمید حتی ذره ای درس ریاضی را

 

به محراب  نگاهت تا که پای چشم من  وا شد

رها کردم تمام عمر باقی  ، بی نمازی  را

 

هم آغوشم شوی باید که دست از شکوه  بردارم

چو خواهی نشنوی یک عمر،  شعر  اعتراضی را

 

شبی که دهخدا تالیف فرهنگ لغت  می کرد

کنار نام  تو بنوشت لفظ "یکه تازی" را

 

منم و یک اتاق سرد بی تو ،  شعر و دلشوره

که دائم می شمارم خاطرت ناب   ماضی را

 

به دیدار تو می آیم ، بغل  وا کن  که مه بانو

به جا آورده باشی سنت مهمان نوازی را

 

*6


بزن دل را به جام عشق، عصیان هوس با من

تو همدستی کن امشب با جنون، میر عسس با من

 

خماری،  دلبری ،مستی ،جنون و عاشقی از تو

می و جام شراب و باغ انگور ملس با من

 

تو پیغام جنونت  را  بگو بر مرد بازرگان

تمام نقشه ی  طرح رهایی از قفس با من

 

فقط لب تر نما بانو، خماری،  باده می خواهی

کویر  لوت هم باشد  شراب نیم رس با من

 

برادرها ؛ بیندازد یوسف را به چاه غم

که باید با همین ترفند گردد همنفس با من

 

به تن مالیده ام پیه عذاب قعر دوزخ را

تو حوای  دل من باش ، صید سیب گس با من

 

شبی منت کن و بشکن سکوت کهنه ی من را

بساط عاشقی در ساحل رود ارس با من

 

*7

 

به سبنه تا نفس دارم ،  به سر دارم  هوایت را

اگر پنهان کنی  حتی ، شکوه   خنده هایت  را

 

چه  جادو دید در چشمت خدا بانو، که وحی آمد

به  موسی بعد از این باید ، بیندازی عصایت را

 

زبس ماه و فریبایی،  تعجب نیست گر روزی

ببیند شاعری در  خنده ی گل ، خونبهایت را

 

خمارم سخت، سین جینم نکن لطفا که مجنونت

ندارد حال پاسخ دادن چون و چرایت  را

 

برای  خاطر قلبی که از عشقت ترک خورده است

برایم پست کن گلبوسه و ناز و ادایت را

 

سرنگت را بیاور، خون من در شیشه کن. اما

نران از خویش هرگز عاشق بی دست و پایت را

 

چگونه  روزه ی دلتنگی ام را وا کنم، وقتی

ندارد سفره ی افطاری من   ربنایت  را

*8

 

در فرح آباد  چشمان تو  ،  جادو دیده ام

این چه تالابی است مه بانو ، در آن قو دیده ام

 

هر کسی در موج گیسوی تو چیزی دیده است

عارفی رب ، شاعری شب ،  من هیاهو دیده ام

 

پیشم از قمصر چه می گویی به هنگامی که در

لابلای گیسوانت،  دشت شب بو  دیده ام

 

اینکه می گیرم  سراغت را زگل ،بی ربط نیست

بر لبت زنبور سرگردان  و کندو دیده ام

 

شاعری،  در ابروان تو کمانی دید و من

هم کمان ، هم  جنگجویی ماجراجو دیده ام

 

لحظه ی برخورد  فنجان  با لبانت، بی درنگ

طرح  زیبایی  زچای قند پهلو دیده ام

 

از سفر  برگرد و احوال خوشم را پس بده

دوری از من ، مرگ را با چشم کم سو دیده ام

 

*9

 

نقش ِ تو در فال من افتاد و فنجان را شکست

رنگ چشمانت، شکوه ِ چای سیلان را شکست

 

خون ِ قرص ِ ماه تا در قالب ِ جسم ِ تو ریخت

هیبت ِ پوشالی ی معمار ِ یونان را شکست

 

تار مویت از حریم ِ روسری بیرون زد و

همزمان قلب ِ من و پشت ِ رضاخان را شکست

 

تا صبا بر قامتت پیراهنی از عشق دوخت

حُسن بلقیسی ی تو ، تخت ِ سلیمان را شکست

 

دامن ِ گلدار و چین چین را در آور از تنت

نقش ِ عشقت شمسه ی قالی ی کرمان را شکست

 

گوی های آتشین ِ چشم های یاغی ات

دست ِ هر جادوگر و دندان ِ شیطان را شکست

 

روی سنگ ِ قبر من بنویس ، این مجنونِ عشق

بارش ِ چشمش رکوردِ خاک ِ گیلان را شکست

 

*10


زبس در هیزم ِ عشق ِ تو سوزانم ، نمی دانم

که آهی آتشینم ، بغض ِ پنهانم ، نمی دانم

 

من آن بانوی مغرور و لجوج ِ کشور ِ مصرم

چرا دیوانه ی چوپان ِکنعانم ، نمی دانم

 

تو با آن‌ لهجه ی شیرین ِ چشمان ِ فریبایت

چه کردی با من و شب های تهرانم ،نمی دانم

 

دلیل ِ آنکه در امواج ِ گندم زار ِ گیسویت

چنین مجنون و دستاویز طوفانم ، نمی دانم

 

به اذن ِ چشمهایت سیب ِ سرخ ِ عشق را چیدم

اسیرم بر تو یا در بند ِ شیطانم، نمی دانم

 

من از قانون ِجنگ ِچشم های دلکشت چیزی

به غیر از آنکه محکومی به زندانم، نمی دانم

 

به گوشت می رساند باد روزی شاعرت مرده است

چه خواهی کرد با این بیت ِ پایانم ، نمی دانم


نظرات 1 + ارسال نظر
فاطمه محمدحسن سه‌شنبه 9 آبان 1402 ساعت 18:12

درودبرشما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد