*1
این دل از دوری تو دلبر مست رفته بخواب
با دل ریـش خـودم کی بـزنـم ره بـه صواب
بــاده ی نـاب تـو و چـشـم خمـارت بـه کنار
با هـمان ناز نـگاهت شده ام مست و خراب
یار شیرین سخن وجلوه ی مستانه که هـیچ
من به سودای توبخشم همه ی شیخ وشباب
زاهـد از خرمـن زلــف تو شـده بـاده پرست
حاکم شـرع زده بر دل و جان رنج و عذاب
صوفی از خرقـه ی پشـمینه رهـا گشت رها
طاقـتش رفته زکف مـانده میان تب و تاب
زآن همه عشـوه ی مستانه به هنـگام فـراق
بین سرشکی که سرازیر شده چـون دُرّ ناب
خـواب و رویای من و یـاد هـمان نـاز نـگاه
چون دلی گشـته گرفـتار به صحرا و سراب
من واین حال پریش وشب واین کلبه ی تار
چون کنم لحظه ی آخر،نفسم کـرده جواب
*2
بـه کجا شکوه بـرم ،یـار دبستانی مـن ؟
چشم شــهلای تو شدعامل ویرانی من
خم زلـفـان پریـشت به سر شـانه بـریز
تـا کـه آرام شـود این دل طـوفانی من
داغ هجران نگار و شـب بی هـم نفسی
بـاعـث سـوز دل و شـرح پریشـانی من
کاش در سنگِ دلِ سخـت تو میکـرد اثر
لب خاموش من و بی سرو سامانی من
خنده ی لعل لبت بر دل و جانم برسـان
تا که خاموش شود شعله ی پنـهانی من
ز فراقت چه کند این دل ســودا زده ام
بــه کـجـا ره بـبـرد در شـب بـارانـی مـن
مانده ام با دل خـون و تن تبـدار ، همی
خـانـه ی درد شده ، دیده ی گـریانی من
*3
می شود در پی تـو واله وشیدا نـشویــم؟
دل بـه دریا نــزده ، غــرق تـمــنـا نـشویـم
خـم زلفی که تو بـر چهــره ی زیبا زده ای
بـی وفـــاییم اگـر ، غـرق تمــاشا نـشـویم
سر به سودا بزنیم، با همه ی عقل وجنون
تا که در میکده ی عشق تو رسـوا نشویم
چـون شود با دل زار و غـم هجـران تو ما
همچومجنون به شبی راهی صحرانشویم
هم چو پروانه به گرد رخ تو می چرخیم
تـا گــرفـتار شـب تـیره ی یلـدا نـشـویـم
تـو بیا تا بـه دل مـرده کـمی جان بدهی
تا که محـتاج نـفـسهای مسـیحا نـشویـم
کاش می شـد گـره از مـشکل ما وا بکنی
تـا که درگیر غـم و حـــل مـعـما نشـویـم
*4
لیلی اگـر از حالت مجـنون خـبری داشـت
از حسرتِ دیدارِ رُخَش چشـم تـری داشت
در باده ی مستانه به جزعشق نمی ریخت
گـر ساقی مـا بر رُخِ مستـان نظـری داشت
یک غنـچه از این بـاغ به تاراج نمی رفت
ایـن گلـشن اگرعطر ونسیمِ دگـری داشـت
بـرشـاخه ی خـشکیـده دگر نـغمـه نمی زد
آن بلبــل غـمدیده اگـر بـال وپـری داشـت
صـوفی اگـرآن خـرقه ی پشـمینه رها کرد
زان بـود کـه از ناز نگاهت شــرری داشـت
در ساغـر اگر عشـق تو لبـــریـــز نمی شـد
ایـن قلب یقینا کـه هـوای دگــری داشــت
در بـاغ دلـم ،غـنچه ی پـژمــرده نمی مُـرد
گرچـشم سیاهت به دلم یک نظری داشـت
در میـکده ی عشـق اگر بـاده حـلال است
زان بود که هر شعلهء عشقی اثری داشت
*5
میزنـم دل را بـه دریا ، هـم چـو آن دیــوانـه ها
می گریـزم از غـمت . سـوی می و میـخـانه ها
عـاشـقی دیــوانـه وعـشقی به سـر حد جـنون
بـرده ای عقـل از سرم، با عشـوه ی مستانه ها
مـانده ام تـا کی بگــویم ، قصـه هـای این وآن
آمـدم تــا بشـکنم ، تــابـوی ایـن افســـانه هـا
غمزه ها را واگـذار ، که عاشقان را تاب نیست
کشته ها برجای مگذارـ، تو در این ویـرانه ها
یـا بـه دور تـو بـگردم ، عـاشـق و دیـوانـه وار
یا که چـون شمعی فروزان ، در دل کاشانه ها
یابسوزم هم چو شمع، اندرفراقت روز وشب
یا بـرون آید ، دلـم از پیــله، چون پـروانـه ها
غـم شـــده یـارو رفیقـم در تمــام لحظــه هـا
کی رهـا سازم ، دلـم ازگـوشه ی غمــخانه ها
میـروم امـا سـراسیـمه ، چـرا ؟ تا کی ؟ کجا؟
چـون غریبی بی نـوایـم ، بین این بیـگانه هـا
عالی