مجله الکترونیک خوابگردها

مجله الکترونیک خوابگردها

آثار نویسندگان همراه با کتب مشترک و مجله الکترونیک خوابگردها
مجله الکترونیک خوابگردها

مجله الکترونیک خوابگردها

آثار نویسندگان همراه با کتب مشترک و مجله الکترونیک خوابگردها

ودود ابراهیم زاده-18

 

به سربلندی مردم دگر جدالی نیست

به دربِ میکدۀ بسته قیل و قالی نیست

به شهرِ عشق که نفرین گرفته دامانش

به روی گونه دلبر زخنده چالی نیست

قسم به لَختۀ خونِ درون دلهامان

به رَمل و قهوۀ رمال هیچ فالی نیست

نسیم روح‌نوازی گر آید از ساحل

برای باز دمش هم که حسّ و حالی نیست

ستم به حد نهایت رواجِ بازار است

زمان غیبت کبری شده مقالی نیست

خدا اگر که دهد عاقبت جزای همه!!!

به غیرِ لوحِ رذالت تو را مدالی نیست

 

 

 


2

برخیز سری به دشت و باران بزنیم

باهم قدمی به چشمه‌ساران بزنیم

بی‌دست تو زانوی دلم لرزان است

برخیزو بیا نغمه به باران بزنیم

 

 

3

کاش باز آید کنارم، تا که من شیدا شوم

عابری گم کرده راهم، در خودم پیدا شوم

اشک از چشمان زیبایش اگر جاری کنَد

برکه‌ها پر آب ومن هم یک شبه دریا شوم

با رُخَش ظلمت زُداید از کرانِ آسمان

تا که من چوُن برکه ای آئینۀ رویا شوم

بال بگشاید مثال قویِ عاشق پیشه ای

من چو رویایِ زلیخا یک شبه برنا شوم

ساقیِ مست از شَعَف پیمانه گردانی کند

زین بهانه گوشۀ لبهای او صهبا شوم

کلبۀ آرامِ من گر روشن از نورش شود

مانده‌ام تا از کدامین حُسنِ او بینا شوم

حسرت دیدارِ او آتش به هستی می‌زند

می‌روم در شهر خفته عامل غوغا شوم

 

4

فنا شد عمرم از ارزانی شعر

کدامین شب شود بارانی شعر

مکن حاشا حقیقت تلخِ ناب است

شدم غرقِ غم طوفانیِ شعر


5

ما زِ سودای دو اَبرویِ کمان درگیریم

وقتِ دیدار نقاب از سر و رو برگیریم

کِی چو خورشید بر این ظلمتِ ما می‌تابی

تا که شادابیِ دنیای خود از سرگیریم

آبیاری شده گلهای دلِ منتظران

تا گلاب خوشِ آن غنچۀ قمصر گیریم

شاید از جور ستمگر برسد لحظۀ خوش!!!

مستی و سرخوشی از جرعۀ کوثر گیریم

دست تاریکیِ شب ماه مرا بلعیده

کن تجلی زِرُخَت عزّتِ برتر گیریم

دولتِ عشق اگر فکرِ بهاران باشد

شهرِ افسون شده از لشکر بربر گیریم

 

 

 

6

پروانه‌صفت پیله دریدیم همه

از اطلس خود هیچ ندیدیم همه

حراف مگو ساقیِ سرمستانی

چندیست به امیدِ نویدیم همه


7

ای دلبر پَر بسته به من سر نمی‌زنی

از جورِ زمان خسته دگر در نمی‌زنی

تنگ است قفس روحِ من آزرده از ریا

پس چوُن تو از این کالبدم پر نمی‌زنی؟

ای مرهَمِ ناسورترین زخم کاری ام

یک بوسه بر این زخمیِ بستر نمی‌زنی

افسرده شد از دوری تو صد بهارِ سبز

افسوس! شبیخون تو به آذر نمی‌زنی

کس نیست کشَد دست نوازش به رویِ ما

هشدارِ تلنگر که به مهتر نمی‌زنی

با اینکه شنیدی همه دَم آه و زاری‌ام

بر خاکِ سردِ من گلِ پرپر نمی‌زنی!

 

 

8

در دل دُمَلِ هزاره داریم همه

بر سینه گُلِ گِلاره داریم همه

زان دردِ درون و زلفِ آذین به حَنا

یک معبد و صد مناره داریم همه

 

9

پایِ دلم در ماتمِ زنجیر می‌افتد

 وقتی که در دیدار تو تأخیر می‌افتد

دردِ عجیبی از دو رنگی‌ها به دل دارم

زخمی زِخنجر بهتر از تزویر می‌افتد

بیزارم از افسانه‌هایِ پوچِ اَجدادم

دائِم به فکرم نقشۀ تغییر می‌افتد

آشفته شد رویایِ شیرینِ شبانگاهم

از بس‌که دست غیر در تعبیر می‌افتد

هر لحظه فکرِ آهوانِ بی‌پناهت باش

آندم که ظالم در پیِ نخجیر می‌افتد

دیدم حدیثِ عشق را وارونه می‌سازند

وقتی که افسون در پیِ تفسیر می‌افتد

 

 

10

ما زنده به گورِ اعتقاد خویشیم

زخمی شده از زبان همچون نیشیم

مادام که اندیشۀ ما تکرار است

در فقر تفکرات خود درویشیم

 

11

زورق بشکسته و امواجِ دریا جای ما

ناخدایی نیست بر خشکی رساند پای ما

قعر گردابیم از پاروزدن‌هامان چه سود

قصه‌های بیکران می‌سازد این دریای ما

دیگر عمر ما پُر از درماندگی‌ها شد سِپَر

روزَنی بگشا برای نسلِ فرداهای ما

سر فرود آورده جمعی بر پلشتی‌های دهر

قصد همراهی ندارد با وطن، دنیای ما

وحشتی تا عمق جان بر تار و پودِ لشکر است

سر به داری را نمی‌بینم شود همپای ما

بادبانِ هستیِ ما را به هم زد موجِتان

چشمِ بینایی نمی‌بیند چرا بلوایِ ما

 

 
12

آهسته قدم نهاده‌ام در کویش

در خلوَت خود بوسه زنم بر رویش

با سنگدلی حکمِ به اخراجم داد

افسوس نشد شانه‌کشم بر مویش

 

13

شب که با شادی ساقیِ تو فردا نشود

حتم دارم که به دل شور تو پیدا نشود

زهرِ مارم شده این جرعه شرابم ای دوست

تا سرم را نبَرَد روی چلیپا، نشود

با صفا شد شبم از آن لب شیرین گفتار

مِیِ این میکده دور از تو که گیرا نشود

کاش من شب شِکَنِ خلوَتِ میخانه شوَم

تا دلی ملتهب از حیف و دریغا نشود

من که مغمومِ همه طعنۀ رندان شده‌ام

هیچ مستی چو من آزرده زِغوغا نشود

من که با حالِ خوشی راهیِ محشر شده‌ام

کاش این محکمه هم یک شبه برپا نشود

 

 

14

مرا در خلوتِ خود جستجو کن

دمی بنشین و با من گفتگو کن

تو را من اَشرفِ عالم گزیدم

صمیمی باش و حفظِ آبرو کن

 

15

آه ای سرو خرامان به خاک افتاده

نم باران تو بر چهره‌ی پاک افتاده

آتش افتاده زِ عشقت به سر هر خرمن

زین همه شعله جهانی به هلاک افتاده

دلِ مسکین نشد آرام از این شربِ حرام

عشق شیرین به سر و سینه‌ی چاک افتاده

باغبان بس‌که خرابِ شب و اوهامش بود

گُنهِ می ‌زده‌ها بر سرِ تاک افتاده

مست آرامش یک چشمِ غزالی بودیم

دلِ پیرم دگر از خواب و خوراک افتاده

چون ددان بر سر این خاکِ پر از لاله نتاز

چونکه بر هر وجبش نام و پلاک افتاده

 

 

16

ما خسته زِ بوی گَندِ باروت شدیم

سیر از غم قصه‌های جالوت شدیم

بس کن که پُر است ذهن و افکار همه

آشفته از این همهمه و سوت شدیم

 

17

قسمت نشد بهانه کنی آشیانِ من

روحم شکسته خُرد شده استخوانِ من

یا رب کلید شادیِ مستان به دست کیست

شایسته نیست کَس نشود هم‌زبان من

پیرم که غصه می‌خورم این عمرِ رفته را

هرگز نمی‌رود به جوانی زمان من

هی قصه می‌نویسم از این حال زارِ خود

گریان شود جهانِ شریف از رمان من

گیسو پریشِ انجمن شهرِ عاشقان

بر سَر نکرد هدیه ی چون پرنیانِ من

بازآ تو ای بهانۀ شب‌های پُر شَرَر

شاید که پُر ستاره شود آسمان من

شمشیرِ رهزنان به کمینم نشسته است

آماده باش تا که شوی ساربان من

 

18

سحر را در دل خود جستجو کن

زِ شبنم‌هایِ روی گل وضو کن

بخوان بر خوانِ خود صد نعمت از من

سلامت بهرِ هر کس آرزو کن

19

سر آشفته از آن غنچۀ پرپر داریم

فکر ویرانگری کاخ ستمگر داریم

سربداریم و همه، جان به کف و آماده

قصدِ آرایش صد مَردِ قلندر داریم

ای که در سینۀ خود نالۀ پنهان داری

غم مخور چون همگی دردِ برابر داریم

باز آبان شد و تکرارِ غم اندر افکار

جوی خون گشته بسی، دیدۀ مادر داریم

قامت سرو مرا گر تبر از ساقه زَنَد

قصد پیوستگی ریشه‌ای در سرداریم

کِی شود بادِ صبا مژده به وصلت بدهد

حُزنِ یک لحظۀ دیدارِ تو آخر داریم

 

 
20

ما مُطربِ شادمانی از دل راندیم

آندم که به عشق زندگی می‌راندیم

ای خالِقِ کَهکَشانِ شور و مستی

در وَرطۀ آه و معصیَّت درماندیم

 

21

چشم و ابروی تو آذین به جلا می‌باشد

نخ گیسوی تو از جنس طلا می‌باشد

عشقِ شیرین صفتی که، زده آتش بر دل

مدعی گفته که همسایۀ ما می‌باشد

گیسویت را مده بر بادِ سحرگاه اینجا

پشت هر پنجره صد دزد و دغا می‌باشد

آنکه در گوش تو نجوایِ محبت زده است

جغدِ شومیست که با رنگ و ریا می‌باشد

دلبر افسوس نپرسید چرا گریانی

مرغ خوشخوانِ دل از لانه جدا می‌باشد

می‌خرم  با سَر و جان آنچه که از جانب توست

کامِ شیرینِ من از شهدِ وفا می‌باشد

 

 

 

22

سرسبزی جنَّتِ تو را می‌خواهم

آرامشِ وصلتِ تو را می‌خواهم

چندیست کویرِ غم شده دلهامان

امروز طراوتِ تو را می‌خواهم


23

غنچه گر از ستم حرمله پرپر گردد

رسم عشق است که چشمان همه تر گردد

حیف از وحشت مردن همه در پستوئیم

کرم شب تاب چه سان گوهر و اختر گردد

لحظه‌ای دل به تمنای من محزون ده

با نگاه تو مس و مفرغ من زر گردد

گر نگارش بشود بذلِ نگاهت امشب

اشکِ این دیدۀ پرعاطفه جوهر گردد

بوسه از گونۀ سرخش شود اَر قسمت ما

شرحِ این قصه زِ مجنونِ تو برتر گردد

داغِ این پیرِهَنِ پاره و خونین بنویس

همچو افسانۀ یوسف غمِ دیگر گردد

 

 

 

24

ما را تو به یک نگاه خود مهمان کن

آشفتگیِ حال مرا درمان کن

ای برقِ نگاهت همه دلگرمیِ ما

خنده به لبِ جملۀ بیماران کن


25

گر طبیبی بر دلِ خونینِ شاعر سَر بزن

انتهایِ کوچۀ مستانِ فاخِر سر بزن

یک اِشارت کردی و با سَر دویدم سویِ تو

بی‌تمنا بر دیارِ تارِ عابر سر بزن

صد قسم خوردم تو را چون بُت پرستش میکنم

ای صنم امشب دمی بر قلبِ طاهر سَر بزن

نقشِ گیسویت چراغِ شامِ آخر می‌کشم

چون نسیمی بر منِ نقاشِ ماهر سَر بزن

من که بدنامم به جادو کردنِ چشمان تو

ای پری در عالَمِ رندان به ساحر سَر بزن

باز هم در نقشۀ جغرافیای کهنه‌ام

بهرِ باز آوردنِ دورانِ نادر سَر بزن

 

 

26

جهان دیگر سرای زندگی نیست

علاجی هم به غیر بردگی نیست

مسلمان عیسوی هر گَبرِ دیگر

دگر مأمن برای بندگی نیست

 

27

از عشق تو این شعله به کاشانۀ ما شد

دیدم نفس از سینه به یکباره رها شد

از لعلِ لبش بر دلِ شوریده چه حاصل!

با حسرت و هجرانِ تو دلداده فنا شد

دامن نزن ای دوست به گردابِ نگاهی

چون لیلیِ افسانۀ من اَهلِ ریا شد

در حیرتم از حالت رنگی شدنِ یار

صد پینه به صورت زده و کانِ دعا شد

افسوس که در انجمنِ عاشق و شعرش

ارزنده ترین شاخصِ تو ترمه قبا شد

مادام که در حسرتِ دیدار تو هستم

هر نالۀ پُر سوزِ دلم نقشِ نوا شد

آخر چه بگویم منِ آواره از این دل

حقّا ‌که به هر عاشقِ بیچاره جفا شد

 

28

یارب گُنَهِ غنچۀ خندان چند است!؟

آوای هَزارِ خوش صدا در بند است

شاد از دو لبِ گشودۀ ما نشوی

این قهقه‌ها نمادی از تلخند است


29

از زمستان نفرتی دیرینه دارد باغِ من

دیرپایی از تبرها کینه دارد باغِ من

شاخه‌های بیشماری بر زمین افکنده‌ای

زخمِ بد از پنجه‌ی پُر پینه دارد باغِ من

از غبار و خار و خاشاکِ سُمِ اسبان تو

شوقِ فریادی رسا در سینه دارد باغِ من

ما به عشقِ دیدن نوری به فریاد آمدیم

چشمِ خونین گشته چون گنجینه دارد باغِ من

لافِ سرمستی ندارد هر که دنیایش نکوست

آشکارا عالمی سبزینه دارد باغِ من

گرچه این ظلمت‌نشینی عادت دیرینه شد

روشنایی بعدِ هر آدینه دارد باغِ من

 

 

30

ماتم زده‌ایم و دیدۀ تر داریم

بی‌جنگ و جدل غنچۀ پرپر داریم

یا رب چه شود ماتم از این شهر روَد

ما حسرت خنده‌های مادر داریم

 

31

شادمان باش تو را راحت جان می‌آید

نفسِ همچو مسیحایِ زمان می‌آید

ای دل از تیرگی اَبر نخور غم دیگر

ماهِ تابنده به شبهای جهان می‌آید

یکشبی درد هراسان روَد از خانۀ ما

چون بشارت زِ همان بَطنِ نهان می‌آید

عارفی قولِ مساعِد به منِ مسکین داد

مژده بَر تشنه‌لبان آبِ روان می‌آید

گرچه بر تن اثر از زخم زمستان داری

نوبهار از پسِ اسفند، دوان می‌آید

ما که جان بر دلِ سیلاب خروشان زده‌ایم

خوش بُوَد آنچه که با حدس و گمان می‌آید

 

 

 

32

صبحی که توام چشم گشایی صبح است

بر عالم جان رخ بنمایی صبح است

بر شیفتگان چشم مستت ای دوست

لبخند زنان جلوه نمایی صبح است


33

از خودم پرسیده‌ام این ماهِ کیست؟

روشنی‌بخشِ شبم همراهِ کیست؟

گیسویش را تیره آذین کرده‌اند

اوجِ این غمنامه از درگاهِ کیست؟

زندگی زندانِ عاشق‌پیشه‌هاست

این شقاوتها بگو دلخواه کیست؟

خانه‌هایِ عاشقان ویرانه شد

دل شکستن‌هایِ بی‌حدّ راهِ کیست؟

یوسفی گمگشته داریم این زمان!

عشقِ شیرینم به کامِ چاه کیست؟

رنجِ بی‌پایان و اشکِ دیده‌ها

تیره‌بختی‌هایِ ما از آهِ کیست؟

 

 

 

34

صبح است و شکوفه لبخند زده

باران به زمین خشک ترفند زده

برخیزو تو دست به دستم بگذار

اکنون که گل و بنفشه صد رنگ زده


35

مستم از پیمانه‌ی ساقی که پروا می‌کند

آدمی در آسمانِ عشق پر وا می‌کند

ساقیا برخیز و بگشا خمره‌های گونِ گون

نرگسِ مستش مرا مغروقِ رویا می‌کند

آسمانِ شهرِ دل آبستنِ باریدن است

چشم مخمورم کمی با من مدارا می‌کند

با طنینِ ضربِ موزونِ قدمهایت کنون

مست و بی‌پروا دلم تمرینِ آوا می‌کند

قصۀ هجران اگر روزی به پایانش رسد

عشق صدها بیستون برپا و غوغا می‌کند

با ودود اینجا مزن سازِ مخالف ساقیا

نقشِ شیدایی در این میخانه ایفا می‌کند

 

 

 

36

بیا خورشید پیراهن دریده

مگر چشمان زیبایت ندیده؟

جلوسی کن عیان ساز زلف زیبا

که فصلِ قربت یاران رسیده


37

خواهشی از آسمان بهر بهاران کرده‌ام

گاهگاهی شادمانی زیر باران کرده‌ام

از غم تنهاییِ خود گرچه دلتنگم ولی

پایکوبی، رقص و آوا از هزاران کرده‌ام

با نفس‌های طبیعت جان گرفتم، باز هم

لانه‌ای زیبا مهیّا بهرِ ساران کرده‌ام

از حبیبی که تمام عالم هستی ازوست

غنچه‌ی لبخندِ گل بر روی یاران کرده‌ام

از ودود و خواهشش بر فصلِ رویش یاد کن

گل‌فشانی، نغمه‌خوانی در بهاران کرده‌ام

 

 

 

 

38

از ازل ما که در این میکده تنها بودیم

فارغ از همهمه و شورش و غوغا بودیم

لحظه‌ها در گذر است چشم امیدم بردر

بی سبب در طلب چشم فریبا بودیم


 
39

این دل خونین زِ دست یارِ خود فریاد داشت

آتشین آهی که در دوران خود فرهاد داشت

بیستون را نقشِ غم هرگز نزد معمار عشق

وین نشاید گویمش کز درد خود دل شاد داشت

زهرآگین همچو ماری خوش‌خط و خوش‌خال بود

بهرِ اغیار او لبی سوزنده چون مرداد داشت

من چو طوفانی که دارم قصدِبنیان کندنش

بی‌خیال او گیسوانِ خویش را بر باد داشت

با ودود هرگز نزد سازِ موافق روزگار

استواری بعدِ هر افتادنش در یاد داشت

 

 

 

40

هنگام شفق مژده به دیدارم ده

یا از سر لطف وصلِ به جانانم ده

هرگز نتوان غیرِبه دلخواه تو شد

با قدرت خود امرِ به فریادم ده

 


 

41

ما زِ سودای دو اَبرویِ کمان درگیریم

وقتِ دیدار نقاب از سر و رو برگیریم

کِی چو خورشید بر این ظلمتِ ما می‌تابی

تا که شادابیِ دنیای خود از سرگیریم

آبیاری شده گلهای دلِ منتظران

تا گلاب خوشِ آن غنچۀ قمصر گیریم

گرچه گریان شود آن بلبل از این ویرانی

ستم اینست شراب از گلِ پرپر گیریم

دست تاریکیِ شب ماه مرا بلعیده

کن تجلی زِ رُخَت عزّتِ برتر گیریم

دولتِ عشق اگر فکرِ بهاران باشد

شهرِ افسون شده از لشکر بربر گیریم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

42

در ظلمت شبهایِ من گویی قمر نیست

بسکه عزادارم به دل شورِ دگر نیست

کِی می‌رسد تا انتقامِ خود بگیرم

اندیشه‌هایِ کوچکِ من بَر ثمر نیست

اینجا پرستو هم پَر از پرواز بسته

گویا شنیده آسمان جای گذر نیست

ساقی شکسته جام و هم پیمانه، پیمان

دیگر دلی از این مرارت پُر شرر نیست

تنهاترینم در میانِ سیلِ غمها

هجرت علاج است و مرا میلِ سفر نیست

مبهوتم از قهر و غضبهای الهی

سجاده‌ها و پینۀ سر کارگر نیست

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

43

از دردهای خانگی قصد سفر دارم 

باید که از این عشق کم‌کم دست بر دارم

هر چند از داغِ درونت آگهم ای جان

هر گوشه از دنیا تو را زیر نظر دارم

هرگز تو را آرامشی دور از نگاهم نیست

افسوس از دنیایِ تو قصدِ گذر دارم

صد فتنه آوردی بدست آری دلِ ما را

دائم به رویا از درون تو خبر دارم

از جنسِ هم بودن خودش آغازِ ویرانیست!

امشب برای ریشه‌ات فکرِ تبر دارم

دلخسته از درد و دورنگی‌های دورانم

قصد رهایی از جهانِ بی‌ثمر دارم

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد