مینشینم در کنار رودخانه ساعتی
کاین شتاب، آرام از عمرم بگیرد سبقتی
در خطوط چهرهام پیداست رد این گذر
ترس میافتد به جانم بیکلام و صحبتی
آبِ جوی رفته دیگر بر نمیگردد دریغ
لحظه میمیرد، ندارد پای ماندن فرصتی
خندهام میگیرد از دنیای مکاره چنین
میبرد عمر گرانمایه، چه ارزانقیمتی
کاش در هر قطره میشد از سفر چیزی نوشت
راز سرخیِ غروبم را، به اندک مدتی
برگ برگ زندگی را پاره پاره آب برد
میرود در دل روانه سازد از نو رغبتی
میخورد افسوس قلبم از غمی سنگین، چرا
چُون ندارد روزگار آرامگاهِ راحتی
به کم راضی نباشم، بیشتر خواهم
تو بسیاری...، ترا از پیشتر خواهم
دل از سختی و دشواری نمیترسد، به جان تو
چو زخمی از تو باشد، ریشتر خواهم
دنیای بیرحم تو، جایی سخت خواهد شد
چون برزخی در تنگنایی سخت خواهد شد
تکلیف من روشنتر از، آن آتش سرخ است
دوزخ محلِ هایهایی سخت خواهد شد
زخم جداییها خراباتینشینم کرد
این خاک خونین هم بنایی سخت خواهد شد
هر لحظه در دار نگاهت، حلقه آویزم
غم نالهام بیرون ز نایی سخت خواهد شد
باران دلتنگی امانم را برید، انگار
رگبار تندی در هوایی سخت خواهد شد
دیوانگی هم عالمی دارد، در این عالم
عاقل چو ما هم، بینوایی سخت خواهد شد
بیشم از عمر بگیریدم و کمتر بدهید
بستهام پنجرهها را که به من در بدهید
خستهام از قفس تنگ تن آزردهی دل
نای بشکسته بگیرید و به من پر بدهید
صدا کن، از ورای نیستیها بود خواهم شد
بر این آتشگه دیرین، سراسر دود خواهم شد
مرا پنهان تو میخوانی و پیدا میشوم هر دم
شتابانتر ز هر بادم، روان چون رود خواهم شد
به دیدارم نمیآیی؟؟ ...، دلم را دادهام بر باد
سبکبالم، که سنگین از غمت، نابود خواهم شد
خوشا آهنگ جانم، شرحهای از عاشقی دارد
به چنگ عشق سوزانم، که روزی عود خواهم شد
تو هستی هستم اینجا، من که محو نیستی بودم
چو بودن را بیاموزم، شبی مولود خواهم شد
بمیرانم، دوباره زنده گردد جان... که میخواهم
هبوطی تازه را، حتی اگر مردود خواهم شد
افتادهام به دام و سر از دست دادهام
از کوچ جای مانده، پر از دست دادهام
سرخ است خاک شهر دلم تا که دست توست
دلخونِ عشق و چشم تر از دست دادهام
برگرد اینجا، بیهوا دل پیر خواهد شد
تنگ است چشم این زمانه، دیر خواهد شد
برگرد دنیا عاشقی از سر بگیرد باز
شاید که روزی عشق عالم گیر خواهد شد
برگرد دل را از هبوط بیکسی برگیر
تنهاییام در ظلمتی شبگیر خواهد شد
برگرد، گردون دائماً یکسان نگردد یار
ابلیس هم، از آتش دل سیر خواهد شد
برگرد تا گندم بچینم، بوی نانی خوش
در جنتم پیچد، که مرگ و میر خواهد شد
برگرد ای یوسفترین عاشق نجیبانه
دستم گریبان تو را زنجیر خواهد شد
آدمک دنیا وفایی نداره
زندگی رنگ و بهایی نداره
عاشقی مرده توی دلهای ما
توی دنیا دیگه جایی نداره
رد شد از دیوار باغم شاخه، بوی سیب میداد
دستهایم منتظر بود طعم گرم جیب میداد
چیدم از آن سرخ گونه عطر خوب آشنایی
اشک شوقی میچکید و گونهام را شیب میداد
بارشی نمنم، مه آلوده غبار از شب گرفت و
طاق رنگین زد و جشنی شادتر ترتیب میداد
طرح لبخندی پیاپی خط اخم صورتم را
با خطوط منحنی در خندهها ترکیب میداد
بر حریر گیسوانم بید مجنون شانه میزد
چون نسیمی، دستشهایش صد گره تادیب میداد
ساقهی عشقم جوانه میزد از زخم هبوطش
هر شکوفه میرسید و شاخه بوی سیب میداد
دیگر از دیدن اخبار بدم میآید
پشت هم صحنهی تکرار بدم میاید
آه افسوس که آدم شده آلوده به جنگ
زندگیها شده پیکار بدم میاید
قبولی، گر نشد پروندهام، تجدید بگذارید
اگر اوراق باطل بودهام، تمدید بگذارید
بلد، گر نیستم راهی به سوی عاشقی باری
برایم عشق آموزی و یا تقلید بگذارید
نمیدانم اگر رسم نظربازان، ملالی نیست
مرا، از دل برانیدم، و در تبعید بگذارید
نشد راضی به هر سودا اگر قلبم، ولی یاران
به جانم دوستی را، مُهر صد تأیید بگذارید
دلم در پیش دلهای شما پر میزند گاهی
که جَلدم، روی عشّاقان، مرا تشدید بگذارید
ای کاش میفهمیدی از حالم که دلتنگم
در خویش گریانم اگر چه ظاهراً سنگم
رنگینکمانی از غم و دردم، پریشانم
اما به باطن مثل بارانی، که بیرنگم
برای درد من امشب هوار کافی نیست
تکیده شاخهی خشکم بهار کافی نیست
گرفته قلب من از عالمی که میبینم
برای این تن مرده مزار کافی نیست
نه پای رفتنی از این خرابه آباد است
نه جای رفتنی ای دل، فرار کافی نیست
شکسته کاسهی صبرم ز دست تنهایی
تحمل ای دل نابردبار کافی نیست
که جای زخمهی هر تازیانه میسوزد
شفا بر این تن سرد نزار کافی نیست
چو چشم دل به چراغ ترانه میدوزم
به عشق بستم امید، انتظار کافی نیست
همی دانم که مؤمن قبلهگاهش را نگه دارد!!
که آنسان وقت طوفانی، کلاهش را نگه دارد
نخواهی گر دلت دیوانگی را پیشه گرداند
به پلکی هم زدن، عاقل نگاهش را نگه دارد
بیا ز بین من و تو، حصار را بردار
رها کن این ره جبر، اختیار را بردار
ببین که کرد کدورت چه بر سرم آورد
بیا ز پنجرهی دل، غبار را بردار
میان فصلها، تو با دلم تبانی کن
به یمن عشق و جوانی بهار را بردار
چو سیب گونهام از گریه زرد میگردد
بیا ز باغ دلم باز انار را بردار
شراب و شور پیاپی ز جام چشمانم
بنوش و شاد به رقص آ، سه تار را بردار
شبیه چلهنشینان، نشستهام که بیایی
بیا و رسم غم از انتظار را بردار
نامهای ساده نوشتم تو بخوانی، که نشد
خواستم راز دلم را تو بدانی که نشد
خواهی ار معنی این شعر، همانا این است
کردم اصرار، که شاید تو بمانی که، نشد
گلم، همچو شبنم تو را دوست دارم
"چو باران، نمنم تو را دوست دارم"
نه در شادمانی، نه در شور و مستی
که در سختی و غم تو را دوست دارم
صلیبم کِشد تار گیسویت، اما
چو آیین مریم تو را دوست دارم
بسوزان مرا باز در شعله ی عشق
که من در جهنم، تو را دوست دارم
چه باکم که از داغ عشقت بمیرم
که در هر دو عالم، تو را دوست دارم
چو آبِ جوی ز رفتن دمی نمیماند
بگو به آدمیان عالمی نمیماند
نه من نه تو نه جهانی که با تو میگردد
نه ما که کل بنیآدمی نمیماند
مترسک، قلب من هم رنگ جالیز است، میدانی؟
ولی سهمم از این جالیز پاییز است میدانی؟
تو میدانی چه دردی دارد این انبوه تنهایی؟
نمیدانی دلم از غصه لبریز است؟، میدانی؟
کجا این گونه تنها، در کجای جاده ماندی تو
که همراهم فقط باران یکریز است، میدانی؟
من آن سرسبزی شاداب دیروزم، که پژمردم
اگر زردم، اگر تنها، غمانگیز است، میدانی؟
نمیدانی که در بلوای شبهایم که میرقصی
هجوم خاطراتم بس بلاخیز است، میدانی؟
نگو، میدانم آن لبخند خشکت را چه معنایست
غمم در پیش غمهای تو ناچیز است، میدانی؟
اگر مردی بیا زن باش چون من
شبیه مادر من باش، چون من
اگر هستی و غیرت دار عشقی
جدا از روح و از تن باش چون من
دشمنان را یار و یاران را چو دشمن داشتیم
زخمهها را نوش دارویِ بدن انگاشتیم
بال و پر بشکسته در تاریک ذهن خستهمان
سایهی سرد «قفس را آشیان پنداشتیم»
گوهر جان را که ارزان باختیم از بخت بد
مرگ بیچون و چرا در آستینها داشتیم
نان گندم خوردهایم از دست عشقی لایزال
روی خاک تشنهی دل بر غلط جو کاشتیم
قهر با دنیا، مداوم جنگ کار و بارمان
بدعت ای انسان چرا در زندگی بگذاشتیم؟
سوگ و خاک و خون بماند یادگار از ما، که ما
هر قلم را سر شکسته در کف خود داشتیم
گاهی از سودای دلتنگی، نباید گریه کرد
وقت رفتن همچنان سنگی، نباید گریه کرد
گریه هم چون خنده بر هر درد بیدرمان دواست
گر شکست این دل ز نیرنگی، نباید گریه کرد
تو را با آنکه دل با غم گلاویز است، میخواهم
اگر قلب من از این غصه لبریز است، میخواهم
خزانم با تو در خوابی پر از رویای زرین است
اگر اینجا همیشه فصل پاییز است، میخواهم
کجای قصه ای دل گم شدی از پیش چشمانم
اگر تا آخرِ بازی غمانگیز است، میخواهم
بهای عشق را با جان شیرین دادهام، اما
اگر در پیش چشمان تو ناچیز است، میخواهم
نه راهی مستقیم است ابروانی کج به مقصد، گر
که با خود میبرد دل را و خونریز است، میخواهم
طلوعت گرم چون خورشید تابان بود در قلبم
غروبم سرخ اگر از تیغ چنگیز است میخواهم
سینه میسوزد و در خانهی دل آشوب است
عشق از روز ازل حادثهای مغضوب است
پاک نتوان کند این ننگ، به خونین جگری
سرنوشتی که به پیشانی ما مکتوب است
من شعر تلخم، جوهرم را میشناسید
دیوان دردم، دفترم را میشناسید
در برگ برگم قصهای از عشق زرکوب
پاییز حسرتپرورم را میشناسید
باران حزنآلود دارد واژههایم
گلبرگ خیس پَرپَرم را میشناسید
طوفان سردم، رهگذاری بیامانم
از خود گریزان، معبرم را میشناسید
آتش نمیگیرد دگر دل در سیاهی
سنگم، ولی خاکسترم را میشناسید
آهنگ رفتن میزند قلبم دما دم
طبلی تهی، خنیاگرم را میشناسید
بر خاک و خون میخواندم دل روزگاریست
خواب است بختم، بسترم را میشناسید
سهم دل هر چه که شد، قسمت رندان بشود
هر دلی سوخته، باید که پشیمان بشود
عشق پاکیست اگر، قسمت ما نیست، مگر
تحفهای سبز ز درویش، که احسان بشود
دنیای پر از خیال برگرد
ای کودکیِ محال برگرد
برگرد به روز آفرینش
چون زادهی بیزوال برگرد
در باغ رسیده فصل چیدن
برگرد به سیب کال برگرد
رفتم ز گذشتهها به فردا
گمگشته زمان حال برگرد
ای بافته رشتههای عمرم
بشکاف کنف ز شال برگرد
یارای پریدن و پرم نیست
ای قوت خسته بال برگرد
ای ثانیههای رفته از عمر
از گردش ماه و سال برگرد
دیگر نباشد باز بر روی من آغوشی
افتادهام در قعر تاریکی و خاموشی
عشقی ز من در قلب کس هرگز نمیجوشد
رفتم ز خاطرها به دنیای فراموشی
و در شام غریبانم، چو شمعی روشنت کردم
درون آتشی سوزان نشستم گلشنت کردم
بهشتی تازه رویاندم، چو حوا در خیالاتم
حریر نرم گیسو را به دور گردنت کردم
لباس عشق پوشیدم که چشمت، جانم آتش زد
و دستان تو بر تن دوختم پیراهنت کردم
نترسیدم، که گندمزار قلبت بوی نان میداد
مترسک ساختم از تو و کاهی بر تنت کردم
چو عشق از سر گرفتم باز، تقدیرم جدایی شد
هبوطی تازه میخواهم، نه بر جان دشمنت کردم
کوچههای خلوت دل مرد و زندان جای خود
عاشقی بر باد رفت و، مکر رندان جای خود
آدمی دیگر هوای سیب عشق از یاد برد
عشق در دست هوس گم گشت و، شیطان جای خود
ابر دلتنگی ببار افسردهام این روزها
دست باران تو دل بسپردهام این روزها
آن درختم که، ز چوب من تبر سازد جهان
ضربه از دست عزیزان خوردهام این روزها
در مرام ما نباشد شکوه از یاران، ولی
سخت از این زندگی آزردهام این روزها
حاصل یک عمر دلداری چو داده بر فنا
آن جوانی را ز دل، پژمردهام این روزها
شیشهی عمرم ترک خورد از غم این روزگار
آبروی هر چه شادی بردهام این روزها
شرمِ لبخند تو طعم تلخ دوری میدهد
گریه دار است این، مبادا مردهام این روزها
به دست صبا دل سپردم سحر
نشان از تو دادم که از یاد برد
چه گم گشتهام، دربه در، در پیات
به سوی تو آمد دلم، باد برد
کاش بلبل ز قفس ره به گلستان ببرد
منزل عشق نشیند دل رندان ببرد
دشت آلاله ی دل یکسره در خون بکشد
سینه را چاک کند بر سر پیکان ببرد
شعلهی گرم و شرر بار نگاهش بزند
سردی از نابغهی فصل زمستان ببرد
طفل دل را که به مکتب نرود، با آواز
در پی عشق کشاند به دبستان ببرد
قلب افسردهی ما را به شماتت بکُشد
به حوالت بدهد جان و به زندان ببرد
دلم گیر است و دلگیرست و دلتنگ شما هم
که دوری شیشهی دل بشکند، سنگِ شما هم
چراغان کردهام پس کوچههای شهر دل را
مگر دیدار قسمت باشد، آهنگ شما هم
سرابی تشنه بر رویای دریا، بیحضورت
دلش خوش کرده شاید بوده همرنگ شما هم
مگر در روی دلها بستهای، کاین گونه هر دم
بگوشم میرسد هر لحظه تک زنگ شما هم
پر از صلح است و آرامش جهانم بیتو اما
غنیمتها بگیرد این دل از جنگ شما هم
تا چادر شب را ز سر ماه کشیدم
با ابر پر از گریه ز دل آه کشیدم
از برکهی تاریک دلم سوی تو ای ماه
تا روشنِ چشمت چه قدر راه کشیدم
محبوبهی شببوی خیالم شده بودی
دل را چه سبکبال چو یک کاه کشیدم
خود را چو عقابی که به پرواز درآمد
با قلهی احساس تو همراه کشیدم
شهزادهی رویایی و از جنس ستاره
دل را سر کوی تو به ناگاه کشیدم
عشقت به دلم بافهی بیرنگ و ریا زد
تار از من و پود از تو، چه آگاه کشیدم
دلباخته بر لشکر مژگان سیاهت
در بند شدم، نقش تو را شاه کشیدم
آهنگ تو زد زخمه به هر تار وجودم
فریاد بلند از ته یک چاه کشیدم
لرزنده چو موجی دلم از عشق تو ترسید
چون حال غریقی غم جانکاه کشیدم
خطی زده با آه ردیف از تب عشقت
تا نام ترا "عشق" به اکراه کشیدم
نگاه آینهام چشم یار را بلد است
و سنگ سرد دلش انکسار را بلد است
به چشم مست غزالش دلم گرفتار است
ببین چگونه غزالی شکار را بلد است
پریوشی که کند خون به دل گمان دارم
شکستنِ دلِ هر شهریار را بلد است
حریم قلب مرا بی اجازه سر میزد
دلی که راه رسیدن به یار را بلد است
مرا به خلوت شبهای بیکسی میخواند
ستارهای که شب بینگار را بلد است
نمانده یادی از این بیقرار در یادش
که رسم بازی این روزگار را بلد است
به زخمههای پیاپی به تار و پودم زد
چگونه دل ننوازد که تار را بلد است
اگر چه میرود از شهر عشقِ ما، بی من
ببین چگونه دلم انتظار را بلد است
به کوی عشق، چو هر کس دلش گرفتار است
طناب و حلقهیِ پاهای دار را بلد است
از آسمان دلم عاشقانه پر زد و رفت
پرندهای که پَرَش اختیار را بلد است
نه من، که هر که، ز گلزار عشق میبوید
بهار و باغِ دلش اعتبار را بلد است
از آن شبی که به دریا زد این دل تنگم
چو صخره معنیِ دل استوار را بلد است
نه این ابر دلگیر میبارد اینجا
نه کس دانههایی ز باران شمارد
دلی عاشق از دور پیدا شد، اما
به سر گویا شور لیلا ندارد
زمان مرده در نبض سردم، که گویی
نمیکوبد انگار، بد حالم امشب
چنان مرغ شب ناله سر داد با بغض
که تا عرصهی حشر مینالم امشب
شکستی پل اما که، سرچشمه خشکید
ببین حال دریادلان بس خراب است
که آبی که رفته، دگر برنگردد
بیابان بیابان، به چشمم سراب است
بر این درد در فکر درمان نبودم
که در پیش چشمم پریشان تو بودی
به جانت قسم جان جانان، ندانی
به جانم چو جانی، مرا جان تو بودی
عاشقت بودم از ازل ای دوست
قدمتش را درست یادم نیست
خاک کویت بهشت موعود است
تربتش را درست یادم نیست
کورکورانه پا به پای تو من
گام در راه عشق بنهادم
راه تاریک و بیعبوری بود
ظلمتش را درست یادم نیست
از خیالم گذر کنی هر دم
در هوای تو میپرد جانم
میشتابد بسوی ویرانی
سرعتش را درست یادم نیست
نیستم آشنای کس اینجا
چون غریبی که مانده در راه است
شهر قلبم چو بی تو متروک است
غربتش را درست یادم نیست
خلوتم را پر از غزل کردی
تا غزلخوان باغ عاشق هم
دوزخی سازد از دل تنگش
جنتش را درست یادم نیست
آه، بس سالیان دوری بود
روزگاری که بی تو افسردم
چشم بر هم زدم رسیدی باز
مدتش را درست یادم نیست
جانم افشرده از پریشانی
گیج و مفتون و گم در این دنیا
در پی عشق آمدم اما
علتش را درست یادم نیست
در نظربازی، ای نظربازان
چون اسیری که کنج زندان است
پای در بند یوسفی هستم
صورتش را درست یادم نیست
ای کاش وقتی میرسی باران بگیرد
گلهای رز جان در تن در گلدان بگیرد
با، باز باران شعر خوب کودکانه
رویای خوب کودکیها جان بگیرد
در کلبهام با نور عشقی آسمانی
تنهایی و شوریدگی سامان بگیرد
با من بیا تا شهر عشق و آرزوها
رویای سرگردان من پایان بگیرد
دوری مجازات دل عاشق نباشد
کز خستگان راه عشق تاوان بگیرد
یک گوشهی چشمت برای دیده کافیست
تا جان این بیچاره را آسان بگیرد
ترسم که خورشید از فروغش باز ماند
روزی که آه خستگان دامان بگیرد
گفتیم کی این جا کمی باران ببارد
سیلاب غم امد دوباره جان بگیرد
دل کاشکی با خنده وا میشد همیشه
تا گوشهی لبها گل حرمان بمیرد
ایکاش بر رنج بشر هم مرحمی بود
تا زخم کهنه در تنش درمان بگیرد
صدایِ هایهایی در سرم افتاده میترسم
پریشانی به سقف باورم افتاده میترسم
نوای بینوایی در طنین گریهام پیداست
شکیبایی ز پای پیکرم افتاده میترسم
چو آن کشتی شکسته در هوای سرد طوفانی
جدا مانده زِ ساحل لنگرم افتاده میترسم
طناب گیسوانت حلقهی دار است میبافی
گلوی همچو گلها پَرپَرم افتاده میترسم
منم تن زخمیِ تیر و کمان چشم صیادی
رها دستم ز دست یاورم افتاده میترسم
اشکم! که بارشهای باران را نمیفهمد
احوال خیس خاک گلدان را نمیفهمد
همرنگ گلهای بهاری بود عشق، اما
در زیر تندرها، زمستان را نمیفهمد
شد تیره سقف آسمان، دلتنگم ای یاران
شبهای تارم ماه تابان را نمیفهمد
مهر از کناری بیخبر رد شد، به یغما رفت
دل آه و سردیهای آبان را نمیفهمد
ویرانه میگردد غرورم دست طوفانها
سیلاب وحشت ناک عصیان را نمیفهمد
وای از چه کوتاه است عشق، ای عمر ویرانگر
یا رهگذارانی گریزان را نمیفهمد
رویای پیله فکر پروازی بلند از جان
بیپر، پریدنهای عریان را نمیفهمد
پروانگی دریاب ای بیدلترین آغاز
پرواز عشقم گاه پایان را نمیفهمد
عالی و دلنشین بود همه ی اشعار



درود
باسپاس بیکران از استاد رفو گر گرامی
درود بر شما