
*پیچک
همچو پیچک درد مان قد می کشید ،از پیش از این
بین بعضی ها و ما سد می کشید ، از پیش از این
درد من ، درد خودم کَی بوده ؟ میدانی یقین
آه سردم ، گر به سر حد می کشید ، از پیش از این
بغض هامان را فرو خوردیم و دیدیم این شرر
زیر خاکستر چه بد قد می کشید ، از پیش از این
گوی سبقت را که شد صاحب ، به ترفندی ، فلان
پیش ِ رویم ، خط ممتد می کشید ، از پیش از ای
پوست می انداخت و بی التفات و همچنان
نقشه ء جدّ و پدر جد می کشید ، از پیش از این
من شنیدم ، شیخ ما در " کلن " و حین ِ بستری
بهر ما نقشی ز مرقد می کشید ، از پیش از این
روز ما از ثبت تقویمی ندیده خیر و او
انتظار ِ روز ِ اسعد می کشید ، از پیش از این
عصر یخبندان مهر است ، ای جماعت ، آه ِ من
از نهادم سوی سرمد می کشید ، از پیش از این
*غم آشنا
هرم لب های تو آتش می زند ، پیمانه را
روی دست شب گذارد ، ساغر و میخانه را
می گدازد از لهیب شعله چشمت ، سبو
باد در کف می گذارد ساقی و خمخانه را
سرخوشی با بانگ نوشانوش پَر گیرد ز لب
خنده ات پرپر کند هر نعره مستانه را
عطر تو بی رحم تر از تو کِشد ، تا خاطره
بی دلِ غم آشنای ِ زخمیِ دیوانه را
پای دل دیگر ز ملک آرزوهایم برید
کس طوافی هم ندارد بقعه ی ویرانه را
روزگارم نیک یا بد ، می رود بر ذات خود
بر مرادت خواستم ، ایام جاویدانه را
گرچه سهمم شوکران از نوش کندویت شدو
بر رگ روحم نشاندی زخم بی رحمانه را،
تا که از دامان نخلت ، ریزد آفات چمن
من قلم می سازم از بن ، دست هر بیگانه را
*هرم تب
از داغ آتشناک لب هایش ، لبم آتش گرفت
لب های پیمانه هم از هُرم تبم آتش گرفت
رفتمکه درشولای شب ،پیچم خیالش را ولی
از شعله ی خاکستر سینه ، شبم آتش گرفت
سیمرغ دل ، بر آسمان آرزویم می کشد
هم بر وصالش نا رسیده ، مرکبم آتش گرفت
گفتم ، که قدقامت به بالای بلندش بسته ام
سجاده هم از ذکر یارب یا ربم ، آتش گرفت
کو آن شراب آتشین ، و آن ساقی دوشینه ام
کز آتشِ پیمانهِ دوشش ، لبم ، آتش گرفت
من بی خیال عالم ، از سیل خیالش گشته ام
موج خیالش ، آمد و روز و شبم ، آتش گرفت
*سایه سرو
هرآن که چاره ندارد ، دگر "بهانه " ندارد
بغیر بام نگاهت ، دلم که خانه ندارد
همان کبوتر جلدم ، که گِرد بام تو گردم
تو باشی و بگریزد ؟ منی که لانه ندارد؟
خوشا به جانب جویی ، جمال یار و سبویی
کنار و بوسه مرا باشد و زمانه ندارد
خوشانشاطی وشادی،نوای چنگ و تو باشی
برای زهره چه فخری ، چنین " ترانه " ندارد
چقدر بوسه نچیدم ، ز دلبری که ندیدم
فغان که چلچله دنیای دلبرانه ندارد
دریغ و دردی و ماتم ، به جان عاشق بی غم
که گاه از تو سرودن ، تبی شبانه ندارد !
تو شاه مُلکت خویشی ، امیر و سهم غریبی
گدا ز شاه زمانه ، امید شانه ندارد
*بیزارچه بیزار از هجوم سایه ام ، از خیمه شب بازی
تو آگاهانه باور را ، به هیچ و پوچ می بازی
نمی خواهم دگر ، این اشرف مخلوق بودن را
نمی سازد به من تزویر با پشت ِ هم اندازی
سرم ازحجم وهم انگیر این اوصاف سنگین است
که روزی بی هواتر از من وامانده دربازی
نمی دانم ، تو هم مانند من پی برده ای ، یارو
که هی زوو می کشد ، تسبیح را انگاری از بازی
و گستاخ است اینجا متهم ، با مصلحت کاری
پشیمانی که نه ، با خرده توجیهی به طنازی !
چنان ، پیچیده در لفافه قانون جنگل ها
ز روی بند هم غش می نماید ، حضرت غازی
ازین آشفته بازاری که دارم فاش می بینم
عجب صبری تو داری،ای خدا !محشر نمی سازی؟
*حکایت
بارانی است امشب ،دوباره ، سینه ی من
دارد حکایت از دل بی کینه ی من
رگبار چشمم طعنه بر ابر بهار است
کو یک نشان از شیشه ی آیینه ی من
از پا و سر افتاده ام ، حتی نگاهی
دارد دریغ از روی زخم آجینه ی من
در بی وفایی ، آنچنان راسخ ، که انگار
هم ناف من ، همزاده ی دیرینه ی من
در خاطرم پروَرَدم اما ، خاطرش را
هر ساعت از هر روز و هر آدینه ی من
خورشید من ، بر آ ز پشت ابر تیره
روشن کن این صحن و سرای سینه ی من
*معجون فریب
آنان که ز کوخ ، کاخ و ایوان سازند
معجون فریب و جهل و ایمان سازند
در پیله پر حیله و تلبیس ِ عمل
تصویر بدیع نوع شیطان سازند
ابلیس ، خود از خودِ خدا ، رو گردان
اینجا به دو صد شعبده ، حیران سازند
صنعانی و گر بریده ای صد منزل
زنهار ! ز دامی که بر ایمان سازند
حافظ ، چه خوش از زمان ما می نالد
وآن منبریانی که جَنان می سازند
هیهات ! که بیزارم از این گونه حیات
و از ظاهر و باطنی که ایشان سازند
در طایفه ای ، که مستِ جهلند ، امیر
پر نقش ترین فریب از ایمان سازند
تا استر جفتک زنشان ، در ده ماست
هم مسجد و هم میکده ویران سازند
*رسوایی شیرین
گیراتر از افسون چشمانت ، زنم جام
با طعم رویایی ترین یاقوت گل فام
هنگامه بر پا می کند ، زلف پریشت
سوداگر از آشفته بازاری ، بَرد کام
دست و ترنج ، از یکدگر ، کَی می شناسیم
ای بُرده از زیبایی ات ، حور و پری ، وام
ای عشق ! ای رسوایی شیرین تر از خود
صد پیرهن چاک از تو ای زیبای گمنام
من بیمناک ، از قصه هجران سرودن
می ترسم از واپس فتادن های این بام
خواهد براندازد فلک ، این خانه از من
در یاب ای صبر ! ای رفیق تلخ خوشنام !
با این همه ، دانم که شهر آشوبه ، عشق
در پای عاشق پیشگی هایش شود رام
عالی عالی
درود
آثار استاد پولادرگ بسیار دل نواز و شیرین هستند. خداوند حفظشون کنه انشاالله
درود
درودبراستادپولادرگ عزیز
مطالب شماسرورگرانقدم بسیارنغزهای ارزشمندی داشت
درود