مجله الکترونیک خوابگردها

مجله الکترونیک خوابگردها

آثار نویسندگان همراه با کتب مشترک و مجله الکترونیک خوابگردها
مجله الکترونیک خوابگردها

مجله الکترونیک خوابگردها

آثار نویسندگان همراه با کتب مشترک و مجله الکترونیک خوابگردها

جواد امیرحسینی-18


دلتنگم هنوز...

رفتی از دنیای من، دلتنگ دلتنگم هنوز

بی‌تو با دنیا و آدم‌هاش در جنگم هنوز

شیشه‌یِ دل را شکستی بارها، اما عزیز!

بی‌قرارِ قصّه‌هایِ شیشه و سنگم هنوز

شانه‌ام در حسرتِ مویِ پریشانِ تو ماند

پیشِ چشمِ عاشقان، من مایه‌یِ ننگم هنوز

روزها بی‌تو برایم ماه و سال و قرن شد

بی‌تو بینِ زندگی و مرگ آونگم هنوز

بازگرد ای ماه من در آسمانم رخ نما!

بی‌تو بی‌روحم، شبیه تخته‌ای سنگم هنوز

بازگرد و با سه تارت شعری از حافظ بخوان

عاشق آن لهجه‌یِ ناز و خوش آهنگم هنوز

می‌پرستیدم تو را، امّا نفهمیدی مرا

عاشقی دل ساده‌ام، یکرنگ یکرنگم هنوز


 

 

 

1

برخیز که موسم بهار آمده است

پیکی ز دیار شهریار آمده است

شد نوبت عاشقی به قول "سعدی"

معشوقه‌ی ما سر قرار آمده است



رسم هستی

ترکیبِ شادی و غم این است رسم هستی

یک روز قعرِ اندوه یک روز اوجِ مستی

سر را به سجده بگذار تا خود عیان ببینی

باید برایِ رستن سر را نهی به پستی

تا در کنارت هستم از خلق بی‌نیازم

من را نخواه ای دوست در فقر و تنگدستی

تصویرِ ماهِ رویت شد قبله‌یِ نمازم

بگذار تا بگویند مرتدّ و بت‌پرستی

با شمع گفت یک شب پروانه‌ای در آتش

من کشته‌یِ تو هستم آیا تو نیز هستی؟

یادش بخیر روزی عهدی میانِ ما بود

نفرین به ساعتی که آن عهد را شکستی

 

 

2

افتاده درون چشم تو تصویرم

خورشید منی که از تو جان می‌گیرم

با عشق تو زنده‌ام، مرا باور کن

تردید نکن بدونِ تو می‌میرم

 

دلارام

"تقدیم به همسر و همراهم به مناسبت روز زن"

 

تا تو را دارم جهان همواره بر کامِ من است

بختِ خوش، یارِ من و چرخِ فلک رامِ من است

دولتِ دنیا همه، ارزانیِ اغیار باد

تا که ملکِ قلبِ پر مهرِ تو بر نامِ من است

پیشِ رویت مهر و ماهِ آسمان هیچ‌اند هیچ!

زین سبب خورشید و مه پیوسته بر بامِ من است

بی‌نیازم از شرابِ و از پیاله، از سبو

تا که شهدِ سرخِ لبهایِ تو در جامِ من است

چشمِ مینایت که روزی برده بود آرامِ دل

ساحلِ آرامش است اکنون، دلارامِ من است

کعبه‌یِ آمالِ من! ای محرمِ اسرارِ دل

گردِ تو چرخیدنِ هر روزه احرامِ من است

 

3

گفتند که مردی، چه نامردی عشق!

در دام کشاندیم و رها کردی عشق

یکباره تمام هستی‌ام رفت به باد

ای وای! به روز من چه آوردی عشق؟!


 

بغض در سینه

گرچه آرامم به ظاهر، کوه دردم، ماهِ من!

آتشی از عشق تو در سینه دارم، ماهِ من!

عکسِ چشمانِ تو بر لوحِ دلِ من بسته نقش

می‌برد گاهی زِ دل، صبر و قرارم، ماهِ من!

روزها یاد تو و شب خاطراتت با من است

روز و شب را اینچنین من می‌شمارم، ماهِ من!

من دماوندم غیور امّا صبور و بردبار

بغض‌ها در سینه چون آتشفشانم، ماهِ من!

چون رقیبان مدّعیِ جانفشانی نیستم

گیسو افشان کن ببینی سربدارم، ماهِ من!

جمع اضدادم شگفتا، آب و آتش، باد و خاک

خود نشانی، اشکِ گرم و آهِ سردم، ماهِ من!

رود مانده در پس سنگم که می‌جوید رهی

من نی‌ام مرداب و آخر می‌خروشم، ماهِ من!

 

4

هوا آبستنِ بارانِ ناب است

به دستت جام سبزی از شراب است

دعا کن ماه من امشب برایم

دعایِ می‌پرستان مستجاب است



حاصل دلبستگی

زندگی چشمِ مرا بر واقعیت‌ها گشود

گرچه دیگر راهِ برگشتن برایم بسته بود

کاش می‌شد رفت و در دامانِ دریا غرق شد

غرق دریایی که آغوشش گشوده رو به رود

دلخوشم تنها به اینکه مرگِ تدریجیِ من

عاقبت سر می‌رسد روزی، ولی ای کاش زود!

آنچنان از چشم این و آن مرا انداخت دوست

با وجودش حاجتی دیگر به صد دشمن نبود

بعد مرگم دوستان شاید ز من یادی کنند

نوشدارو بعد مردن می‌شوند امّا چه سود!

بعد از این هر کس بپرسد حاصلِ دلبستگی

گویمش: «خون خوردن و دل کندن و چشمِ کبود»

 

 

 

5

تو لیلایی و من مجنون عزیزم

تو دریایی و من هامون عزیزم

لبان ارغوانت شاعرم کرد

فدایِ آن لبِ گلگون عزیزم



بی‌اعتنایی کرد و رفت

بی‌هوا آمد دلِ ما را هوایی کرد و رفت

با هزاران ناز و غمزه، دلربایی کرد و رفت

با نگاهِ اوّلَش دل را به یغما بُرد، آه!

با منِ دیر آشنا، زود آشنایی کرد و رفت

بی‌ریا دل دادم و با او رسیدم تا خدا

با دلم امّا چه آسان، ناخدایی کرد و رفت

ساده بودم چون گمان کردم که او هم عاشق است

عشق را نشناخت و قصدِ جدایی کرد و رفت

او جفا کرد و وفا کردم که شاید بگذرد

عاقبت از من گذشت و بی‌وفایی کرد و رفت

من فدایِ چشمِ بیمارش که بیمارش شدم

این چنین ما را گرفتارِ بلایی کرد و رفت

روز رفتن آمد امّا قصدِ او آزار بود

بر غم و بر اشکِ من بی‌اعتنایی کرد و رفت

 

6

اگر چه خانه‌ام از خاک و خشت است

عزیزم، با تو دنیایم بهشت است

تو باشی این جهان همواره زیباست

تمامِ ماه‌ها اردیبهشت است



قلب سنگی

اینکه می‌بینی چنین مخمور جام باده‌ام

چون به می ‌رنگین شده هر روز و شب، سجّاده‌ام

پشتِ تو حرف و سخن بسیار بود و من به تو

هیچ منّت نیست، امّا بی‌ریا دل داده‌ام

راست می‌گفتند مردم قلبِ تو از سنگ بود

دوستانم راست می‌گفتند من هم ساده‌ام!

با وجودِ این همه بی‌مهری ات امّا چه باک

من از آن روزی که دربندت شدم، آزاده‌ام

طعنه و رسوایی و تنهایی و دیوانگی

من برایِ مرگ و بالاتر از آن، آماده‌ام

گرچه از چشمان زیبای تو افتادم چو اشک

شادمانم که به زیرِ پایِ تو افتاده‌ام

هر کجا خواهی برو همچون پرستو کوچ کن

پا به پایت همچو سایه، همسفر با جاده‌ام

 

7

بعد از تو هوایِ دلِ من بارانی‌ست

دریای وجودم همه شب طوفانی‌ست

آواره‌تر از بادم و سرگشته چو روح

این روح در آستانه‌یِ ویرانی‌ست



عشق ورزیدن خوش است

زیرِ بارانِ بهاری با تو رقصیدن خوش است

بر غم و بر رنجِ دنیا با تو خندیدن خوش است

چشم در چشمانِ مست و دست در دستانِ تو

از لبِ سرخ‌ات به گرمی بوسه‌ای چیدن خوش است

بوسه‌یِ باران به رویِ دخترِ اردیبهشت

یاسِ شرم از چشمِ زیبایِ تو روئیدن خوش است

نم‌نمِ باران معطّر کرده گیسویِ تو را

آن پریشان حلقه را امروز بوییدن خوش است

دوستت دارم، تو هم می‌دانی امّا باز هم

از من این را دم به دم با ناز پرسیدن خوش است

شمسِ تبریزم شو و شعری برایِ من بخوان

در سماع آیم چو مولانا که چرخیدن خوش است

عقل را از محفلِ عُشّاق بیرون کرده‌ام

دل ز شوقِ وصلِ تو در سینه لرزیدن خوش است

جان اگر عاشق نباشد زندگی بی‌حاصل است

دل به دلداری سپردن عشق ورزیدن خوش است


8

هی خط زد و هی نوشت: دلتنگی را

بر بوم کشید، طرح بی‌رنگی را

درمانده که با حسِّ غریبش چه کند؟

دلدادگی‌اش به یارِ دل سنگی را!



جنون

هر چه جان کندم، از او دل کندنم ممکن نشد

مرده باد آن دل که عشق او در آن ساکن نشد

عشق هم نوعی جنون است از نگاهِ مردمان

هر که عاشق شد، جنونش لاجرم مزمن نشد

در جوابِ دوستم داریِ من رک گفت: «نه»

بی‌تعارف، معطلِ «شاید»، «اگر»، «مِن مِن» نشد

انتظارِ دشمنی از دوستان، گاهی رواست

دشمنِ عیسی، مگر حوّاریِ خائن نشد؟!

دیگران ما را به چشمِ ظاهرِ خود دیده‌اند

هیچ کس آگاه از غم‌های در باطن نشد

امنیت را در عدن گم کرده و سرگشته بود

تا نگفت: "اغفرلنا"، آدم، ولی ایمن نشد

ای خراب این شهر صد محراب و منبر، که در آن

از میانِ این همه واعظ یکی مؤمن نشد!

 

9

هر چند که زاده‌ی زمستانی تو

دلبسته‌ی فصل برف و بارانی تو

دی ماهی دل سپید گیسو سیه‌ام

خورشید درخشان بهارانی تو



تاوان

یک بوسه دهی، از تو دگر هیچ نخواهم

با من سخن از صبر نگو، دلبر ماهم!

در چشم من انگار جهان پیله‌یِ تنگی‌ست

از بس که به در مانده شب و روز، نگاهم

این شک، چو خوره روح مرا می‌خورد آخر:

«جز عشق تو ای دوست، چه بوده‌ست گناهم؟»

وقتی که جهان را به دو چشمان تو دادم

جز دستِ نوازشگرِ تو، چیست پناهم؟

این موی سفیدم که شده آینه‌یِ دق

شاید که گره خورده به اقبال سیاهم!

یک عمر به پایِ تو نشستم که بیایی

انگار که از روز ازل چشم به راهم

دنیایِ بدونِ تو عجب جایِ غریبی‌ست

تاوان چه جرمی شده این عمر تباهم؟

 

10

او ریخته رویِ شانه‌ها مویش را

با وسمه سیاه کرده ابرویش را

چشمان سیاه و لب سرخِ چو انار

دیوانه نموده یارِ کم رویش را



آینه ی نحس

این آینه در دست تو پر گرد و غبار است

تصویر تو در سینه‌یِ آن تیره و تار است

بازیچه‌یِ دستِ تو شدم، حقِّ من این نیست

والله که عشقت، همه نیرنگ و شعار است

قربانی این دفعه‌یِ بازی تو بودم

بیچاره دلِ من، که به عشقِ تو دچار است

تحقیر شدم سخت، که تقصیر دلم بود

از پیش عیان بود که عشقِ تو قمار است

صد حیف از آن مهر که با کینه بدل شد

افسوس از این عمر که در حال گذار است!

مُحرم شده‌ام، می‌شکنم آینه‌ات را

این آینه‌یِ نحس که پر گرد و غبار است

«مهراد» کنون توبه کن از وسوسه‌ی نفس

یوسف‌صفتان را به چنین عشق چکار است؟

 

11

از جام بقا دوباره سیراب شدم

دردی کش دائم می ناب شدم

گفتند که مستان ز جهان بی‌خبرند

من‌ باده پرستیدم و بی‌خواب شدم



نقاب

خسته شد ماه ز دیدارِ رخِ خویش در آب

ماهِ من از رخِ زیبات بیانداز نقاب

نیمه شب شد بگشا میکده را حضرتِ عشق!

مست کن جانِ من از گیسویِ همرنگِ شراب

این همه شرم تو را شهره‌یِ آفاق نمود

شد کساد از عرقِ شرم تو بازارِ گلاب

مشکل اینجاست چه باشی چه نباشی گل من

بی‌نصیبم ز تو چون تشنه‌یِ صحرا و سراب!

سنگدل! من که به خوب و بد تو ساخته‌ام

سهمِ من از تو شده عکسِ درونِ یک قاب؟

مانده حسرت به دلم تا که به خوابم آیی

بر ندارم من دیوانه دگر سر از خواب

مثل مهتاب که بر شاه و گدا می‌تابد

بر دلِ تنگِ من ای ماهِ دل افروز بتاب


 

12

در حسرتِ دیدار تو سرگردانم

از عالم و آدم همه رو گردانم

عید آمد و از تو خبری نیست هنوز

تا سالِ دگر منتظرت می‌مانم



رفت...

بی‌تفاوت آمد و بر اشک من خندید و رفت

نسخه‌یِ عشقِ مرا با رفتنش پیچید و رفت

چون نفس تنها دلیلِ زندگی بود و نماند

چون پرستو بی‌دلیل از قلب من کوچید و رفت

عاشق‌اش بودم ولی هرگز نگفتم راز دل

بی‌گمان از گریه‌هایِ تلخِ من فهمید و رفت

گریه‌ها کردم که شاید مثل من عاشق شود

سنگدل ننمود در تصمیم خود تردید و رفت

آرزو کردم که در بارانِ عشقش تر شوم

مثلِ ابرِ نوبهاری بی‌خبر بارید و رفت

از پری رویان تمنایِ وفا بی‌حاصل است

دل برید و کرد بر این مسئله تأکید و رفت

 

 

 

13

فدایِ چشمِ شهلایت، عزیزم

لبان سرخ زیبایت، عزیزم

دلم بنده به گیسوی سیاهت

شدم مجنون و شیدایت، عزیزم



وعده دادی...

وعده دادی دوری‌ات جبران کنی، امّا نشد!

دردِ هجرانِ مرا درمان کنی، امّا نشد!

وعده دادی قصه‌یِ دلدادگی‌ام بشنوی

راز من در سینه‌ات پنهان کنی، امّا نشد!

وعده دادی همسفر با من شوی در راهِ عشق

این مسیرِ صعب را آسان کنی، امّا نشد!

وعده دادی عاشق‌ام باشی چنان، کز عشقمان

یک جهان را واله و حیران کنی، امّا نشد!

وعده دادی مثلِ شیرین، مثل لیلی، مثل ویس

عاشقَت را شهره‌یِ دوران کنی، امّا نشد!

وعده دادی نازنینم! با دو چشمِ جادویت

کوچه‌مان را آینه‌بندان کنی، امّا نشد!

وعده دادی شاعرِ گمنام را با شورِ خود

صاحبِ شعرِ تر و دیوان کنی، امّا نشد!

گفته بودی: یا تو و یا مرگ، بعد از عشق تو

وعده دادی این کنی یا آن کنی، امّا نشد!



14

دختر گیسو طلایی، صبح زیبایت بخیر

مظهرِ لطفِ خدایی، صبحِ زیبایت بخیر

چشم بگشا، خنده کن ریحانه جان! با خنده‌ات

از پدر دل می‌ربایی، صبح زیبایت بخیر



ای عشق، چه هستی؟

آن روز که دل بردی و من دل به تو دادم

سر بر قدمت حضرت معشوق نهادم

هر چیز به جز موی پریشان تو در باد

یکباره فراموش شد و رفت ز یادم

آن عهد... شکستم که دگر عشق نورزم

یک ثانیه تردید به خود راه ندادم

سوزاندی و آتش زدی ای عشق دلم را

خاکستر سردم که دگر رفته به بادم

بی‌عشق بدم، بی‌غم و بی‌دغدغه ... حالا

از چاله برون آمده، در چاه فتادم

ای عشق! چه هستی که تو این قدر عزیزی؟

می‌میرم و می‌خواهمت انگار دمادم

هر چند که فرهادم و چون کوه سر افراز

شیرین من، ای عشق! برس باز به دادم


 

15

بوسه از سرخ لبت گرچه حرام است ولی

صد مجازات به یک بوسه از آن می‌ارزد      

می‌زنم بوسه و از عاقبتش می‌ترسم

مردمِ چشمِ سیاهِ تو چنان می‌لرزد

 


امشب ای ماه کجایی؟

امشب ای ماه کجایی؟ که دلم غمگین است...

داغ نادیدن تو بر دل من سنگین است

خواب بر چشم من امشب شده چون باده حرام

بی‌تو غم، با سر من همسر و هم بالین است

نگران چشم به در دوخته‌ام باز آیی

چشم، خوشبین و دل از آمدنت بدبین است

عاشقان را چه عجب رنج و غم و درد فراق؟

بی‌وفایی، به گمانم صفتی دیرین است

مثل دارو که کمی درد مرا تسکین داد

عکس زیبای تو در قاب، مرا تسکین است

تو کنون رفته ای و بخت سیاهم انگار

دیرگاهیست که در خواب خوش و شیرین است

 

 

 

16

ما حاصلِ عشق و آب و خاکیم همه

از روحِ خداییم، که پاکیم همه

با عشق شدیم اشرَفِ مخلوقات

سوگند که بی‌عشقِ هلاکیم همه!



عاشقانه‌ای برای شما

عشق، خورشیدِ نهان در عمقِ چشمانِ شماست

آتشِ در سینه‌ام از عشقِ سوزانِ شماست

چشمتان مثلِ غزل، لبهایتان مثلِ عسل

شعر شیرینم همه، مدیونِ دیوانِ شماست

شانه‌ی پُرمهرتان گهواره‌یِ پروانه‌ها

آشیانِ صد کبوتر رویِ دامانِ شماست

گیسویِ افشانتان چون موج در دستِ نسیم

چشم‌ها حیرانِ گیسویِ پریشانِ شماست

قاصدک‌ها در طوافِ دائمِ کویِ شما

آسمان هر روز و شب مهمانِ ایوانِ شماست

با شما دنیای من لبریز از زیبایی است

نازنین! جان و جهانم بسته به جانِ شماست

 

 

 

17

امشب به گمانم که هوا بارانی است

مهتاب میانِ ابرها زندانی است

از دور صدایِ هوهویِ باد آمد

مثلِ دلِ تنگِ من هوا طوفانی است



حقیقت

بیا در چشمِ من بنگر حقیقت را بگو ای عشق

رسیده رشته‌یِ الفت میانِ ما به مو ای عشق

مگردان رویِ خود از من که دل را تابِ هجران نیست

مگو از چشمت افتادم مگو دیگر مگو ای عشق

بیا کمتر مرا رسوای عالم کن به شیدایی

که دیگر آب رفته برنمی‌گردد به جو ای عشق

بیا تا شرحِ هجرانت شبی با چشم تو گویم

بیا بنشین شبی چهره به چهره روبه‌رو ای عشق

من از چشمِ حسودِ روزگاران سخت می‌ترسم

که ترسم عاقبت گردد نگاهت آرزو ای عشق

بخوان امشب به محرابِ دلت این پیرِ رسوا را

برایِ دیدنِ ماهِ رخت دارم وضو ای عشق

 

 

18

عشق از نظرت، همیشه یک بازی بود

با خنده‌یِ کم رنگِ تو دل راضی بود

امروز که رفتی، به خدا فهمیدم

قصدِ تو از ابتدا براندازی بود!

 


غریبی ز خیابان غم آباد

دل‌تنگ‌تر از ابرم و آواره‌تر از باد

دیری ست که ای عشق، مرا برده‌ای از یاد

در شهرِ خود آن قدر غریبم که پس از تو

حتّی گذرِ ابر به این خانه نیفتاد

این دشت که روییده در آن لاله‌ی عاشق

کوهی‌ست فروریخته از تیشه‌یِ فرهاد

پرسید یکی نام و نشانم به ترحّم

گفتم: «که غریبی ز خیابان غم‌آباد

رسوای جهان، باخته‌یِ بازی تقدیر

دلسوخته از آتش بی‌مهری و بیداد»

سوزاندی و آتش زدی ای عشق، دلم را

دیگر سخنی نیست به جز، دست مریزاد

هی آه پیِ آه کشیدم من و افسوس!

کی آه در آن سنگ گران، کارگر افتاد؟

تقدیر من این است که یک روز بگویند:

«آن شاعر مجنون شده از عشق تو جان داد»

می‌خواهم‌ات ای عشق تو را تا نفسی هست

«تا بوده چنین بوده و تا هست چنین باد»

 

 

 

 

حامی

«برای مینای عزیز، همسر و همراهم»

 

ای گرفته دستِ من، در گیر و دارِ زندگی

ای که کردی خود وجودت را نثارِ زندگی

گردِ پیری بر رخِ زیبایِ تو دارد سخن:

«من گذشتم از جوانی، در بهارِ زندگی»

تک درختی خشک بودم در بیابان وجود

سبز گشتم با تو من، در سایه‌سارِ زندگی

گرچه شد بختم سپید، امّا بمیرم، شد سپید

رنگِ گیسویِ سیاهت در گذارِ زندگی

آرزوهایت فدا شد یک به یک در پای من

تا شدی پابندِ من، گشتی دچارِ زندگی

جان پناهم بودی و زخمیِ تیغِ روزگار

تا شوم پیروز من، در کارزارِ زندگی

گردِ غم را می‌زدودی با سر انگشتانِ دل

تا نگردد تیره قلبم، از غبارِ زندگی

مهربانم! گر نبودی حامیِ من، بی‌گمان

خُرد می‌شد استخوانم از فشارِ زندگی

آنچه دارم آبرو، از یُمنِ ایثارِ شماست

خانه‌ات آباد باد! ای اعتبارِ زندگی

 

 

دست روزگار

خندید و پلک زد که مرا زیر و رو کند

با من به نازِ چشم و دهان، گفتگو کند

لب را به لب فشرد و روئید تاکِ عشق

تا از شرابِ سرخِ لبش در سبو کند

آن زخم را که در دلِ مجنون شکفته بود

با تارِ زُلف و سوزنِ مژگان رفو کند*

شوقی غریب در دل من جا گرفت تا

رازی که سر به مهر بود، بازگو کند

آن راز را که در دل شیدا نهفته بود

در گوشِ آسمان و زمین، های و هو کند

سخت است باورش که چنین دست روزگار

نازِ وِی و نیازِ مرا روبرو کند

دل بی‌قرار بود که بختِ سپید را

در چشم‌های تیره‌ی او جستجو کند

یک عمر با خیال نشسته در انتظار

تنها در انتظار نگاهی که او کند

بی‌شک از این به بعد غزل‌های دفترم

باید به واژه‌های غمِ عشق خو کند!

 

 

* سوزن ز تیر مژگان وز تار زلف نخ کن

هر چند رخنه‌ی دل تاب رفو ندارد (شهریار)



 

جرم عاشقی

کارِ عشق و عاشقیمان تا کمی بالا گرفت

کوسِ رسواییِ‌مان اقصایِ عالم را گرفت

جان به جرم عاشقی آواره و تبعید شد

خُرد شد تحقیر شد در قالب تن جا گرفت

کِیفَرِ عشقِ من و تو حکمِ ننگ و طرد داشت

دانه‌یِ ناچیزِ گندم عرش را از ما گرفت

آخرِ این قصّه از روزِ ازل معلوم بود

از همان روزی که بذرِ عشق در ما پا گرفت

آنکه با کبر و حسد بر آدمی سجده نکرد

انتقامش را چنین از خیلِ آدم‌ها گرفت

عمرمان را یکسره در بیم و حسرت باختیم

لذّتِ امروز را اندیشه‌یِ فردا گرفت

جامِ می‌بود و فراموشیِ غم‌هامان ولی

از کف ما جام را عقل با فتوا گرفت

شور مستی و جوانی بود و یک دنیا امید

پیری از راه آمد و آن را ز ما یکجا گرفت

زندگی چون تاجری طمّاع در بازار دهر

دانه‌ای گندم اگر بخشید خرمن‌ها گرفت

باورش سخت است و جانفرساست امّا بی‌گمان

دانه‌یِ ناچیز گندم عرش را از ما گرفت

 


 

رسم زمانه

دیگر نشانی از مهر و عشق در تو نیست

چندیست چشم تو، پیِ دلدارِ دیگری ست

 ای بی وفا نگار! به آئینه‌ها بگو

دیوانه‌ای که بر دلِ سنگت نشسته، کیست؟

 می‌خواهَمَت چنان که نپرسیدم از تو من

این طعنه‌ها که پشتِ سرت می‌زنند، چیست؟

 من زنده‌ام به عشق و تو لبریزِ از ریا

باید برای حال تو امروز خون گریست!

 من می‌روم، خیالِ تو را نیز می‌برم

بی‌عشق می‌شود در این آشیانه زیست؟

 

تسلیم سرنوشت شو ای دل! نمان، برو

یک لحظه در غربتِ این جاده‌ها نایست

 تا بوده رسم بوده که دلدار بی‌وفاست

رسمِ زمانه است و جایِ گلایه نیست

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد