آه در سینه و از آن غم پنهان گفتم
با لبی بسته غمم را به تو جانان گفتم
با تو از عشق چنان حرف زدم بیپروا
همهی حِسِ خودم را به تو آسان گفتم
تا که گفتی سخن از درد، صدایت کردم
دردهایت به سرم، با تو زِ درمان گفتم
کفر چشمان تو آلودهی عشقم کرده
من به پاکی تو از آیهی ایمان گفتم
دیگران وصف تو را پاورقی میگویند
مَنِ بیچاره به اوصاف تو دیوان گفتم
صد غزل، چند رباعی و دوبیتی، افسوس
بارها گفتم و انگار که هذیان گفتم
آمدم تا که بگویم غزلی از چشمت
تو نبودی و غمم را به بیابان گفتم
رفتی و هر چه نوشتم ز تو و حال دلم
شعر تر
بود که با حضرت باران گفتم
تو قرار دلِ لیلایِ پریشان شدهای
بعد از آغاز همین عشق، تو پایان شدهای
گر تو مجنونی و من، عاشق و لیلای توآم
در همان وسعتِ رویا، تو بیابان شدهای
از تو بسیار، نه کم فاصله دارم
از غمِ فاصلهها بس گله دارم
روزها در پیات آوارهترینم
با خیالت همه شب مشغله دارم
حاصل جستن من شد نرسیدن
پای زخمی و پر از آبله دارم
بیتو با هیچ کسی حال خوشم نیست
گر تو باشی نفسم، حوصله دارم
دائماً منتظرم، چشم به راهم
شور عشق است به دل، ولوله دارم
گسلی باش و بلرزان تن من را
با تو هر شب، هوسِ زلزله دارم
ای کاش که در برق نگاهم اثری بود
ای کاش که در شور کلامت ثمری بود
ننشسته بپا گشتی و بیرون شدی از دل
گویا که فقط بر گذری رهگذری بود
زندگی با دوست، حالی دیگر است!
هُرم آغوشش؟ سؤالی دیگر است!
نیمه شب، یادش چه غوغا میکند!
فکر دل، سوی وصالی دیگر است!
شور عشقش در دلم، شیرین نشست
مهر و قهرش، اعتدالی دیگر است!
فال من، در قهوهی چشمانِ اوست
چشمِ او، دنبالِ فالی دیگر است!
در کنارش، لحظهها سرشار عشق
دوریش، درد و ملالی دیگر است !
روزهدار عشق اویم، زین سبب
عید امسالم، هلالی دیگر است!
روز میلادش، دلم تقدیم اوست
با ویام
امسال، سالی دیگر است
فلک با من غریبی میکند امشب
چرا هی ناشکیبی میکند امشب
شدم گم در هیاهوی غزلهایم
قلم هم نانجیبی میکند امشب
فغان سفیر عشق تو، غریقِ آه میشود
بساطِ عیش و نوش ما، پر از گناه میشود
شبی اگر گذر کنی، به کوچهی خیالِ من
تمامِ شب برای من، همچو پگاه میشود
صفای خلوتم شدی، در این سرای بیکسی
که حال دل کنار تو، چه رو به راه میشود
غریب مانده عشق ما، زمانه هم غریبهکش
نوازشی زِ دست تو، مرا پناه میشود
اگر که دل به ره دهی، تو را خیال میکنم
مسافرِ خیال من، شبیهِ ماه میشود
قسم به عشق اگر، دمی به حالِ من نظر کنی
یقین زمانه عاری از، هر اشتباه میشود
طلایهدار مردها، سری بخاطرم بزن
عزیزِ من، زِ دوریات زنی تباه میشود
گفته بودم عاشقت هستم بیا!
تا که با شهد لبت مستم بیا!
ناز تا کی؟ بیوفا عمرم گذشت!
تا که
مهلت هست و من هستم بیا
سوز دل پروانهها را دوست دارم
رویایی افسانهها را دوست دارم
دیوانگی کردم که آنهم عالمی داشت
من عالم دیوانهها را دوست دارم
هر شب خمارم میکند چشمان مستت
مستی درین میخانهها را دوست دارم
وقتی لبانت میشود پیمانهی عشق
بوسیدن پیمانهها را دوست دارم
یک شب بخلوت با خودم تنها نشستم
تنهایی بیگانهها را دوست دارم
سرمستی و شور غزل تقدیم چشمت
بیتابی مستانهها را دوست دارم
سوزش صد نیش دارد این تنم
آتش صد شعله دارد خرمنم
گر گُشایم پردهها از روی دل
شعله شعله دل بسوزد در تَنم
چشم من در چشمهایت تا که مهمان میشود
این تماشاییترین تصویرِ پیمان میشود
خوابهایم بیتو در آغوشِ سِحرآلودِ شب
راهیِ دنیایی از کابوس و هذیان میشود
گفته بودی راه دشواری است عشق اما چرا
تا تو هستی این قَدَر این راه آسان میشود
چشمهی چشمم که خشکیده میان این کویر
با تمنای سرابت نیز جوشان میشود
گرچه میگویند با یک گل نمیآید بهار
آن یکی اما تو باشی، نو بهاران میشود
اتفاقی ساده بودم در مسیری اشتباه
آدمی گاهی مسیرش سست و لغزان میشود
لحظهای بگذر از این چشمان پُرحسرت ببین
کوچهی دل زیر پایت چون خیابان میشود
از لب غنچهی تو، غنچه شکایت دارد
بلبل خونشده دل، از تو حکایت دارد
عکسی از صورتت افتاد در آئینهیِ آب
موج در موج، زِ زلف تو روایت دارد
از دوریات ای ماهِ بلندم، گله دارم
با اینکه زِ هم صحبتیات فاصله دارم
در هر نفسم عطر تو آرامشِ جان است
دیریست که در سینه زِ غم ولوله دارم
من منتظرم تا بِدَمَد صبحِ وصالت
تا صور دَمَد شامِ ابد، حوصله دارم
هم اول و هم آخر گفتار تو عشق است
من با تو دلی هم نظر و یک دله دارم
منعم مکن از عشق تو که عشق ندانی
من با تو در این مسئله، صد مسئله دارم
در دامِ سرِ زلف تو افتاده ام امشب
تا صبح حکایت من از این سلسله دارم
امشب برای بار آخر مینویسم
از چشم تو یک بار دیگر مینویسم
امشب به نام سادگیهای نگاهت
با چشم خود این شعر را تر مینویسم
شمسِ منی و عشق تو حاشاشدنی نیست
این رازِ نهانِ دلم افشاشدنی نیست
از حلقهی عشق تو خلاصی نتوانم
زنجیر شود گر همه دنیا، شدنی نیست
دل را به تو دادم که بمانی و نماندی
کارِ دلِ بیچاره، در اینجا شدنی نیست
دریای دلم یکسره در جوش و خروش است
خاموش شدن در دل شیدا، شدنی نیست
آلودهی درد است، دلِ غمکدهی ما
وقتی گرهِ بستهی دل، واشدنی نیست
آدم دگر آدم نشود، بی هُنرِ عشق
حوّا هم از این حادثه، حوّا شدنی نیست
تقدیر گره خورده به بر هم نرسیدن
مجنون نشود قسمت لیلا، شدنی نیست
غرقهام، چون قایقی در دیدهی بارانیات
میشوم مسحور در آیینهی حیرانیات
جان بگیرد قلب عاشق از مسیحای دَمَت
زندهام کن ای به قربان بلا گردانیات
شب است و باز به عادت، هنوز بیدارم
به آسمان نگاهم، ستاره میکارم
دچار ظلمت یلداییات شده جانم
شبی برای تسلا، بیا به دیدارم
همیشه روی لبانم ترانهات جاریست
گمان کنم که از آواز عشق سرشارم
تویی تمامیِ من، هم نفس شدم با تو!
چگونه بیتو بسازم، که بسته شد کارم؟
هوای سرد زمستان بگو چه میخواهد!
از این وجود پر از درد و جسم بیمارم
شده حسرت برایم، با نگاه گرم و گیرایت
بگوییام به محبت، که دوستت دارم
بی تو دلگیرتر از ابر بهارم، چه کنم؟
بی تو با حسرتِ این قلبِ نزارم، چه کنم؟
شوق دیدار تو دارم به دلم، حضرت یار!
چون به دیدارِ تو افتد سر و کارم، چه کنم
دنیای من اینگونه نبودست خیالی
بیکینه و آلایش و چون آب زلالی
من تشنه لب عشق تو هستم همهی عمر
مینوشم از این آب گوارای وصالی
از جذبهی چشم تو اگر شعر نجوشد
بر شاعر دلخسته دگر نیست مجالی
لبخند زدی، دام کشیدی سر راهم
آنگونه که صیاد رود سوی غزالی
گل نیست به زیبایی تو در همه عالم
در منطق عشاق تو در اوج کمالی
من شاعر و باید بسرایم غزل عشق
شاید بنویسم تو خداوند جمالی
مجنون شدهای در غزلم، گر تو نباشی
لیلا شدنم هست دگر امر محالی
بگذار که من یکسره شیدای تو باشم
در پیچ و خم آن قد و بالای تو باشم
تقدیر همین بس، که به رویای شبانه
مست قدح و، غرق تمنای تو باشم
از خودم، از زندگانی خستهام
از همه، اما به تو دل بستهام
یک درخت خشکم آنهم در کویر
زندهام اما، فقط نشکستهام
از میان دلخوشیهای جهان
با غم و با غصهها پیوستهام
روز و شب، با مرهم درد و غمت
بال و پرهای خودم را بستهام
نیمه شب با اشک میآیی به دل
در سکوت گریهی آهستهام
غصه و اندوه ما را دشمنی دیرینه است
خنده اما بر تو روشن همچنان آیینه است
غم ز دل بیرون کن و لبخند بر دنیا بزن
در پس تاریکی شب نور صد آدینه است
جانم آمد به لب از سختیِ هجران خودم
بروم سر بنهم بر سر دامان خودم
دشت خشکیده اگر، از غم بیبارانی
باید این بار شوم سبز به باران خودم
تا جنونم بکشد آن همه زیبایی تو
مرحبا بر هنر حضرت سبحان خودم
بوسه از کنج لبانت نستانم چکنم؟!
تو جفا کردی و من، بر سر پیمان خودم
نا سحر، شعر من آشفتهی رویای تو بود
غزل و قافیه گردیده پریشان خودم
شاعر چشم تو بودن نبود چیز کمی
محو چشمان تو باشم همه دوران خودم
چارهی درد من این خندهی غمناک نبود
مرحبا اشک که شد مایهی درمان خودم
در مسیرت بنشینم به تقاضای دلم
تا که شاید برسم باز به سامان خودم
مثل مجنون بوسههایت بر لب لیلا نشست
جامهات بر قامتِ عشقِ منِ شیدا نشست
آمدی دنیای سردم راگلستان کردهای
با نگاهت رنگ بر بیرنگی دنیا نشست
بی تو باران نزند خیسترین رهگذرم
چتر عشقت شود ای خوبترین، تاج سرم
آنچنان عشق تو در جان و دلم کرده نفوذ
بر لبانم به جز این عشق، کلامی نبرم
هر کجا میروم و روی به هر کس بکنم
صورت ماهتر از ماهِ ترا مینگرم
بی تو ای روشنی دیده بارانی من
کمتر از یک پر کاهست جهان در نظرم
از می چشم و لبت، مست و خمارم همه شب
در تبِ عشقِ تو میسوزم و خون شد جگرم
شب به شب اشک بشوید دل هر خاطره را
گرچه عشقت نشود پاک از این چشم ترم
عطرِ خوش بویِ نفسهای تو بر جان و تنم
میدمد مثل مسیحا که کند زندهترم
کاش میشد عشق را تکثیر کرد
در دل معشوق ماند و گیر کرد
کاش از مجنون شدن ترسی نداشت
آنکه لیلا را درونش پیر کرد
باد بیمهری وزید و شاخسارم را گرفت
سردیِ پاییز غربت برگ و بارم را گرفت
برگ سبزی بودم و رقصان شدم با هر نسیم
تا خزانی آمد و فصل بهارم را گرفت
سالها چشم انتظاری تا شود صبح وصال
خواب غفلتدیدهٔ شب زنده دارم را گرفت
عاقبت صیّاد بیرحم زمان از ره رسید
با شقاوت آهوی چشم نگارم را گرفت
همدم اغیار گشت و زخم دل را تازه کرد
خسته از کابوس شب صبر و قرارم را گرفت
تا شدم شاگرد اول در کلاس عاشقی
با خیالش اشک حسرت اختیارم را گرفت
هر زمانی خواستم بگریزم از دست خودم
خاطرات عشق او راه فرارم را گرفت
چشمان غزل خیز تو را مشق نوشتم
گفتم که تو فردوس برینی، تو بهشتم
ممنوعهترین سیب زمانی به دهانم
من گرچه گنه کار ولی پاک سرشتم
مانند زهرم آن لب خندان من کو؟
شیرینترین زندانی زندان من کو؟
در کهکشان خاطرت گم شد دل من!
آن شمس مولانایی تابان من کو؟
دست دلت جا مانده بین گیسوانم!
دستی که دادی گرم در دستان من، کو؟
دیدی دلم وابسته شد اما نماندی!
کافر شدی بر ماندنت، خواهان من کو؟
یادت بهم میریزد احوال دلم را !
دردم تو دادی بیوفا، درمان من کو؟
بعد از تو، گیلاس لبم را باد میچید!
آن باغبان شعر تاکستان من کو؟
شیرازه بودی، دفتر شعر دلم را!
از هم فرو پاشیدهام، بنیان من کو؟
شک میکنم بر عشق، بر تو، بر خدا هم !
لیلای من، مجنون من، ایمان من کو؟
دلم جا مانده در قعر نگاهت
خراب آباد دل شد جایگاهت
گمانم جنگ کردی بر سر دل
که مانده ردپایی از سپاهت
گاه گاهی، یک بهانه میشود آغاز عشق
خوش نشیند بر دلت، سوز و گدازِ ساز عشق
عشق گاهی در نشیب است و گهی دارد فراز
من به چشم خویش دیدم، قدرت اعجاز عشق
در هوایت بیقرام، جان من بی تاب توست
پس بیا، با این دل دیوانه شو دمساز عشق
گوشهای از قلب خود را وقف این دیوانه کن
تا بیاساید دمی مرغ دل از پرواز عشق
ای خدا بنگر که با راز و نیازی آمدم
تا نیازم را کنی حاجت روا با ناز عشق
من از تبار شقایق وَشان خونجِگَرَم
شبیه بغض شکسته به سینه در سحرم
قسم به ساحت چشمان دلفریبت که
زِ شوق وقت وصال تو پیرهن بدرم
ای روزهداران، عاشقان، دل را چراغانی کنید
این عید شادی را به جان با شوق مهمانی کنید
پیچیده عطر عاشقی در کوچههای تنگ دل
بوی بهاران میرسد، دل را بهارانی کنید
هر شب به ذکر ربنا، دل میرود سوی خدا
باید که این جان را به راهِ یار قربانی کنید
پرسان و پرسان آمدم، تا کوی خوبان آمدم
زار و پریشان آمدم، رفع پریشانی کنید
فطریهام باشد فقط، یک بوسه از کنج لبت
تأخیر، آفت دارد و پرداخت را آنی کنید
پروانه شدم شمع شدی بال و پرم سوخت
از شعلهی عشق تو تمام جگرم سوخت
هم پای تو بودم تو ولی بیخبر از من
از دست تو این خویش ز خود بیخبرم سوخت
من جنگل انبوه غمم در شب عشقت
با رفتنت آتش شدی و خشک و ترم سوخت
تا سر زده آمد به دلم خاطرهی تو
از دوری چشمان تو شب تا سحرم سوخت
همراه شدم با نگهت نام بگیرم
اصل و نسب و جد و تبار و پدرم سوخت
هین مبین با ساز ناکوک غمم رقصیدهام!
ظاهراً شادم نقابِ دلخوشی پوشیدهام!
ابرِ سنگینم که هر شب در میانِ خاطرات،
گریه کردم بیامان باریدهام، باریدهام!
روزها مستانه لبخندی به لب دارم ولی،
هر شبم چون مار زخمی گرد خود پیچیدهام!
در سراب زندگی چون گردبادی عاشقم!
در پیِ دیدار تو، گرد خودم تابیدهام!
در جنون شعر گم کردم غم لیلای خویش!
قطرهای
از اشک خود در هر غزل پاشیدهام!!
دیرگاهی بغض تلخم در گلو خشکیده است
بر لبانم غنچههای آرزو خشکیده است
چشم من سیلاب اشک بیامان بیکسی است
تشنهی یک جرعه دیدار و سبو خشکیده است
یا رب نظری کن که دلم را برهانی
لیلا شده عذرا و غمش وامق ثانی
«عالم همه همدرد دل پر غم مجنون
کس قصهی لیلی نسراید به زبانی»
من عابد درگاهِ خداوند توام تو
افسوس که در طالع من در نوسانی
مهر لب عشاق شود با تو گشوده
ممهور کلامت بشود جمله جهانی
رسوای تو و مضحکۀ خلق جهانم
از عشق تو پیرم و خمیده چو کمانی
خطی ز جنون بر دل لیلاست دریغا
دردا نه بدانی نه بخوانی نه بمانی
زلیخا بودن و یوسف خریدن
جمالش را به چشم دل کشیدن
خوشا دنیای عشق و شور و مستی
که از مجنون به لیلایی رسیدن
تو قبلهای، تو منایی، تویی خدای غزل
غزل غزل بسُرایم تو را، به جای غزل
دلم گرفته و از خود رها شدم، در تو
بیا ببین! که شدم، باز مبتلای غزل
زِ سوز سینهی من، شعر هم پریشان شد
که شرحه شرحه شود دل، به زیر پای غزل
تو در کجایِ دلم ماندهای؟ کجایِ سخن؟
برایت اشک بریزم کجا؟ کجای غزل ؟
برای دیدنِ این لحظه، در خیال خوشم
چگونه شرح دهم، که منم گدای غزل
با فکر تو در شعر، به برپایی خویشم
بر برگهی رقصان، به شکیبایی خویشم
من شاعرِ چشمانِ غزلخیزِ توام عشق
مجنونم و مشغول به لیلایی خویشم
در سکوتی خلوت و سرد و خموش
میکشم بار غمی، تنها به دوش.
مرغکی درماندهام بی بال و پر
قعر چاهی ماندهام، بیجنب و جوش.
مثل بد مستی که میپیچد به هم
در فضای بازتاب یک خروش.
عمر گل کوته و گلچین در کمین
در عذابم از جفای گلفروش.
اول قصههاست، میبینی؟
دردم از آشناست، میبینی؟
هر چه کردی تو، با دلم کردی!
با من این نارواست، میبینی؟
این چه راه و چه رسم و هنجاریست؟
عاشقی پر بلاست، میبینی؟
شادی من تو باش، تنها تو
دل به غم مبتلاست میبینی؟
گفته بودی که بیوفایی، نه!
عشق
نوعی وفاست، میبینی؟!
به دور از عشق و امیدت، چه عمری بیثمر کردم
بخوان امشب غزل که من، هوای شعر تر کردم
شب ظلمت سحر گردد، برای عاشق عشقت
عجب حال خوشی دارم، هوای دردسر کردم
برای آنکه در چشمت، به زیبایی کنم جلوه
همان شالی که میگفتی، برایت من به سر کردم
گذشتم از تمام هستی و بودم، به عشق تو
میان جادههای، چشم ناز تو سفر کردم
دلم تا میگرفت از غم، تو را با عشق میخواندم
به عادتهای دیرینم، تو را اینک خبر کردم
تو گفتی: همره عشقت، هزاران رنج و هجران است
چنان دلبستهات بودم، نرنجیدم، خطر کردم
عزیز دل! چه شد از من بریدی دل؟ نمیدانم؟
از آن روزی که دل از من بریدی بد ضرر کردم!
من این رسوائیام را، میزنم فریاد با شادی
بیا بنگر، چطور! از آبروی خود گذر کردم!
برای روز میلادت، هزاران آرزو دارم
که شاید در کنارت، لحظهای را با تو سر کردم
قرار بیقراریها، دلم تنگ نبودنهاست
هزاران بار تقویم قرارت را نظر کردم
بعد از تو بهار آخر اسفند نیامد
همچون تو گلی مثل و همانند نیامد
دل حسرت تو داشت پلنگی شد و برخواست
بر آب زد از عشق تو ای ماه، نیامد
از منتظرانت که نشستند سر راه
پرسیدم از احوال تو، گفتند نیامد
چندیست که رفتی و شدم همدم غمها
بعد از تو دگر شادی و لبخند نیامد
پرسیدم و پرسیدم و پرسیدم و رفتم
افسوس نشانی ز تو دلبند نیامد
کندم دل کوه و دل خود هر دو برایت
این جسم نحیف این همه جان کند نیامد
دل از غم تو روز و شب آرام ندارد
هرگز به سراغ منِ در بند نیامد
از زخم دلم تیر درآوردم و بستم
اما چه کنم خون دلم بند نیامد
صد بار قسم خوردیو گفتی که میابی
انگار به من حقه و ترفند نیامد
در بند کسی باش که در بند تو باشد
همچون تو گلی مثل و همانند نیامد
کاش بودی تا فدایت میشدم
ماه بانویِ رهایت میشدم
کاش جانم، مثل تب میسوختی
لحظه لحظه، مبتلایت میشدم
با غزل خواندن دلم آرام نیست
باز، آرام از صدایت میشدم
کاش بودی تا دلم تنها نبود
آشنایی با وفایت میشدم
در میان کوچههای شهر عشق
باز هم من آشنایت میشدم
در قنوتِ دستِ تو وقت سحر
مرغِ آمینِ دعایت میشدم
آه، ای تنهاترین لیلای من
کاش مجنون صفایت میشدم
در رهِ، دور و دراز عاشقی
مقصدِ بیانتهایت میشدم
با تو یک شب میتنیدم تا سحر
مستِ چشمِ بیریایَت میشدم
کاش نامت کشورِ عشاق بود
میهمانِ هر کجایت میشدم
به نگاهی متزلزل شده ارکان دلم
شده زیر و زبر از عشق تو، (ارجان)دلم
خاطرات لب جانبخش تو خواب از سر برد
تا سحر حسرت آغوش تو شد آن دلم
نه فقط دفتر شعر از غم تو بارانی است
که نداری خبر از شدت باران دلم
نفس من به نفسهای تو عادت دارد
پُرِ عطر تو شده شهر و خیابان دلم
تا که با اشک، مسیر قدمت را شستم
عشق، گل کرده دوباره به گلستان دلم
گفته بودی که مگر مرگ جدامان بکند
مرگ هم کم نکند از سرِ پیمان دلم!
بعد ازین عشق و خدای دل من، غیر تو نیست
ای که با مهر تو آغاز شد ایمان دلم
رفته ای، کاش که برگردی و خطی بکشی
بر غم سینه و احوال پریشان دلم
(ارجان:
نام قدیم بهبهان که بر اثر زلزله زیرورو شد.)