آه در سینه و از آن غم پنهان گفتم
با لبی بسته غمم را به تو جانان گفتم
با تو از عشق چنان حرف زدم بیپروا
همهی حِسِ خودم را به تو آسان گفتم
تا که گفتی سخن از درد، صدایت کردم
دردهایت به سرم، با تو زِ درمان گفتم
کفر چشمان تو آلودهی عشقم کرده
من به پاکی تو از آیهی ایمان گفتم
دیگران وصف تو را پاورقی میگویند
مَنِ بیچاره به اوصاف تو دیوان گفتم
صد غزل، چند رباعی و دوبیتی، افسوس
بارها گفتم و انگار که هذیان گفتم
آمدم تا که بگویم غزلی از چشمت
تو نبودی و غمم را به بیابان گفتم
رفتی و هر چه نوشتم ز تو و حال دلم
شعر تر
بود که با حضرت باران گفتم
تو قرار دلِ لیلایِ پریشان شدهای
بعد از آغاز همین عشق، تو پایان شدهای
گر تو مجنونی و من، عاشق و لیلای توآم
در همان وسعتِ رویا، تو بیابان شدهای
ادامه مطلب ...