مجله الکترونیک خوابگردها

مجله الکترونیک خوابگردها

آثار نویسندگان همراه با کتب مشترک و مجله الکترونیک خوابگردها
مجله الکترونیک خوابگردها

مجله الکترونیک خوابگردها

آثار نویسندگان همراه با کتب مشترک و مجله الکترونیک خوابگردها

بهار ذوالفقاری-17

*1

 

نهال بی برگ ما

ریشه دوانده به خامشی خاک

هزار هزار شعله برافروخته ، 

به عطش میان سراب

نشد زنده نبض هیچ شاخه ای 

بی نفس افتاده

 سبزینه قامت جنگل 

 رقص سپیدار

بهار آمد و رفت

تیر رفت آن سوی خور

خزان هم میگذرد 

در رویای باران

سرِ سوزان ، 

دل آتشین ما

حدیث عشق می خواهد

 وقت

وقت دلتنگی ست

چرا باران نمی بارد ؟

 

 

  


*2

 

عیان شد

اشتیاقِ نگاهی نو از پشت پنجره ای مکدر

در دل تاریک شب

دردی کهنه سر باز کرده

درمان می طلبد

دستان خالی

تهی از بشارتم

بی پروا چنگ میزد بر تلاُلو مهتاب

وسوسه ی پرواز 

تسلایی هزار باره شد بر دل

آرام

 آرام

مانوس با رهایی

رمیده از ظلمت شب

بی هیچ هراس

آویختم بر رسن های نور ...

 

 

 

*3

 

دلم بهشتِ عاشقیِ سبز گون میخواهد

از ترانه و مرثیه خسته ام

دلم می خواهد

چشم آسمان روشن 

همه فصل ها به جوانه مست شوند

و درد هزار ساله ی اندوه به جهنم برود

*4

 

آفتاب که می گریزد

دلتنگی 

در چشمهایم جولان می دهد

میان تنور داغ تابستان

پاییز در دلم خانه می کند 

پای در کفش دلتنگی  

 قدم می زنم 

خیره به خیابان های شهر 

 به پارک های تبدار

به بوی سیگار تند تنهایی

به مردمی بی خیال

به ویترین های کساد

کافه های تلخ

چشم ها بیمار است

شادی های کوتاه

سردرگمی فراوان

تکرار کسالت بار دویدن های بی سرانجام

تمامی ندارد قصه ی این اندوه

نیم شب

فنجان شعر را جرعه جرعه می نوشم

من هرگز

 به ملال روزگار عادت نمیکنم

عادت نمیکنم

 

 

 

 

*5

 

من تکثر گل سرخم

در کوچه های تاریک سکوت

قدم های رهگذری عاشقم

من زبان بی زبان توام

سخن بگو لبه های تیز کلمات

رگه های نور شوند بر بغض فروخورده ام

صدا بزن 

فریاد بزن مرا

از دورها

از آسمان هفتم خیال

من با تو ستاره می شوم

 

 

 

*6

 

آه از سینه بیرون کرد

کلاف گیسو رها

قلبش کتابی باز

قدم زد در فراسوی خیال

بی هیچ تمنایی

بی هیچ تنازعی

دستهایش

کودکی را ربود

از درون ، برون کرد حسرت ها

پا به پای کودک دل دوید ...

 

*7

 

دلم می خواهد شبیه بارانی تند

بر گستره ی خشک اندوه

ببارم بر اعصاب داغِ زمین

 دلم می خواهد

دهان کلمات را باز 

کنار وخامت سکوت

فریاد زنم بر دردهای لال

تا بیدار شود 

نبض خفته ی زندگی

آغشته به ملال و اندوه ام

 هیچ آهی 

گریبان نمی گیرد

 

 

 

 

 

*8

 

شکفته ام

شکفته ام به نیم نگاه نسیم

سرشار از تقلای رنگینِ رویش

در احساس شورانگیزِ باران

آسمان را نوشیده ام به عطش

و پیوستم به شط غزل

که از سر شاخه های عریان چکه می کند

 هر پاییز



*9

 

در انتهای غربت بی کسی 

نه پای رفتن 

نه دلی برای ماندن

تفسیر کوچه های غم 

فاجعه ای در سکوت است

خاکستر آتشِ آمالیم

 حسرتی 

در نبضِ نگاهِ تقدیر 

 آواره ایم 

آواره میان طوفان

رگبار اندوهیم

بر دشت لاله ها 

در شبی بی انتها ...

 

 

 

 

*10

 

از شعرهایت

رد پای عشق جا مانده

باز کن زبان کلمات را

عطرش را بریز

بر نفس های خسته ی شهر

هر واژه

هر واژه پیله ای ست

که تن به پروانگی می دهد



*11

 

نیم شب

بر ارتفاع برجهای سکوت

چراغ های تسکین ترس 

می تابند به کورسویی

بر رواق مکدر تنهایی دل

 چه محزون است 

بی رنگیِ مزمنِ میان نور و تاریکی

 خسته در خویش می کاوم

 شاید از این دهشت فراگیر

امیدی برگیرم از چشمه ی خورشید

بیاویزم به جامه ی چرکین شب

پاهایم درازتر از گلیم

و دستهایم 

بیرون از آستین صبر می ماند

می ماند تا معانقه ی شب و نور

من به نوازش سپیده 

بیدارم 

به هر دری که باز است

 به جرعه ای شور 

در حوالیِ سراب بهشت

 

 

 

 

*12

 

چنگ میزنم بر گره کور تقدیر

بر دامن بلند تمنا

پریشان  است دستهای غبارآلودم

 قدمهای بی نفس بر گذشت ایام

 غبطه ای در گلو دارم

ندانستم

نفهمیدم 

چگونه زبان به هذیان رسید

کنار حوصله ی زیستن 

 قلبم 

چگونه مرد !

 به من بیاموز

حیات چگونه است

برای کسی که هراسِ نگاه ِنفس گیر ِیک شهر 

به دنبال خود دارد 

ببخش

ببخش بر من ، ندانستم اشک

چگونه می ریزد به پایِ رفتنِ باورها

پایان نمی یابد 

کارزار گنگ میانِ آنچه هست و نیست

 

 

 

 

*13

 

گاه

 آدم ها می مانند میان شیار درد

با نگاهی به صبح از سمت شب 

ستاره می شمارند در خاموشی ژرف

گه میگذرند 

از پل ها

خالی از رنج 

آنچنان زیبا

شاید چیزی شبیه باد

تا شب اندوه هزار پاره شود

در متن موسیقی ماه

 

 

 

 

*14

 

من به خیال بهار

شعر کاشتم

شکوفه بر نسیم دادم

خیره تا سپیده

فانوس شب  شدم

به هوای دیدارت

اگر می آمدی

 

 

 

*15

 

بیا رها شویم از فریب کلام 

هیچ آدمی آنچه گفت نبود 

ما بی آلایش

به آب ، خورشید و احساس

مهر ورزیدیم

دست هایمان

بسیار دانه افشاند

و قدم هایمان 

در کف خیابان جان فروخت

دریغ 

دریغ ، ساقه ی نازک خیال 

در عبور حادثه ها ترد بود

بی گمان 

 روزگار از یاد نمی برد

 معصوم

در غبار زندگی تاختیم 

در جهانی که ضمیر ناخودآگاه ما

 به عشق هشیار بود

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد