مجله الکترونیک خوابگردها

مجله الکترونیک خوابگردها

آثار نویسندگان همراه با کتب مشترک و مجله الکترونیک خوابگردها
مجله الکترونیک خوابگردها

مجله الکترونیک خوابگردها

آثار نویسندگان همراه با کتب مشترک و مجله الکترونیک خوابگردها

محمدباقر انصاری-17

پدرم      

 

پدرم  تا به کجا  از تو  نباشد  خبری

چه کنم گر نکنم در ره تو سینه دری

چهرهام زرد و پریشان شد و خشکید دلم

بعد آن  روز که  رفتی ز سرای   پدری

همچو من خسته شده کهنه سرای پدری

گشته ماتمکده و  نیست  ز شادی اثری

در هوای تو چنان سوخته این سینهی من

که به افلاک رود نالهام از خون جگری

بعد ازاین با غم عشق توشوم هم صحبت

من و  تنهایی و   پاییز و غم   بیثمری

همه  جا بانگ  غم و ماتم و اندوه  به  گوش

میرسد ناله به عرش و فلک از چشم تری

اشک من جمع شده گوشهی  چشمم به خفا

سایهای مانده خیالم که شده اشک تری

دل باقر همه شب پر شرر و سوز و گداز

بغض   سنگین  گلویم  نشود  مختصری

یار خوبم به دلم چنگ نزن بهر خدا

دامنت خیر و خوشی باشد و نیکی  ببری

 

  

 


 

*پیر مغانم   

 

بی خیالی راه نباشد  همتی باید تو را

بی خیالی در هوای سرد زندانی چرا ؟

چون عمل باشد تو را پاک ای رفیق خوش مرام

از حساب روز دیگر این هراسانی چرا؟

ای که در دنیا تو داری زندگی بسیار سخت

سختی ات سازد تو را، در فکر آسانی چرا؟

روزگارت سخت و دشوار است و غمبار ای رفیق

این لباس غصه را از تن نمی رانی چرا؟ 

در شب ظلمت که جان را داده ام من بی صدا

یار من با من نباشد، راه نورانی چرا؟

عارفان را سوز دل باشد نشان عشق و حال

 تا تویی   پیر مغانم   درد ویرانی  چرا؟

 

 

*شیخ صنعا

 

شیخ صنعای دلم گر چه پشیمان شده است

آیت دین و دلم لیلیِ دوران شده است

شهرم آشوب و دلم همچو فقیهی به هوس

مایهی خجلتِ هر کوى و خیابان شده است

باقر از مسجد و از دیر گریزان شده است

عاشق و واله ی پیمانه ی مستان شده است

 

 

* یاد وطن 

 

پیرم و قلبم   هر  آن  یاد  جوانی   می کند

بهر ایران وطن چون خون فشانی می کند؟

داغ دوری می فشاند قلب پاره پاره را

بلبل طبعم در این غربت فغانی می کند

بس که دارم خاطره از کوچه های شهر خود

خاطراتم از فراقش   نغمه   خوانی می کند

صد فغان و صد فسوس از داغ دوری از وطن

آرزوی   دیدن   او  دل   ستانی     می کند

ای خدای پاک،  دارم من هوای او به سر  

کز جدایی  قلب   من   نامهربانی می کند

 

 

 

*جان من

 

از چه روی ز یاد من،  ای که تویی جهان من

هر نفسم به یاد توست، ای که ز توست جان من

بی تو خزان عمر من، بی نفس بهار تو

کوته و بی ثمر شده، آهِ من و فغان من

گر چه به خواب رفته ای، خسته خراب رفته ای

باز بیا کنار من، ناجیِ کهکشان من

ناز بکن، جفا بکن، سرد و سیاه تا بکن

در شبِ سوت و کور من، نام تو بر زبان من

بی تو همیشه سوختم، با تو چه خوب زیستم

کار من است یاد تو، تا تو شوی از آنِ من

تا که وزید باد عشق، در گِلِ و در سرشت من

تشنه ی دیدنِ تو شد، تشنه ی تو نهان من



*عشق تو

 

عشق تو دارم  به  خدا   سالها

تا که جهان هست کنم من دعا  

من ز کجا درک کنم عشق تو

من چه کنم باتو شوم  اشنا

دوش تورا دیدم و حیران شدم

کی به دلم طی کنم این ماجرا

منکه  نه دیدم به دلم یک صفا

یار  کجا   هست  مرا  ای خدا

داغ  دلم  را  چو کنی  تازه  تر

شاد  شود  دل  ز برت  پر سخا

دوش رسیده است به باقر ندا

 مور و ملخ خورده گلستان ما

 

 

 

 

*دل شکسته

 

چو مرغی دلشکسته من اسیرم

همان بهتر که در راهت بمیرم

اگر بالم شکسته من پیرم

برای هر چه بدخواه تو شیرم

 

 

 

 

 

*عاشق دل گرفته

 

غمگین نمی سرایم، از بهر تو ترانه   

گویم حدیث عشقم، با شعر و با زبانه  

ساقی دلم گرفته، پرکن تویک پیاله

شاید شراب باشد، درمان این دیوانه

دیدی گرفت نشانه ؛ تیرو کمان چشمت

گفتی که رسمش اینه، کشتن به یک کمانه

صد تیر عشق هر دم، از تو شده روانه

ای دشمن دل من، این دل واین نشانه

در شامگاه تارم، ای عاشقان کجایید   

شاید  بهار دیگر، امید   زد   جوانه  

اخر به  سوخت  باقر،  از دلبر  جانانه

صد آه و ناله خیزد، گاهی به هر  بهانه

 

 

 

 

*زندانی عشق

 

گریبان خدا را من بگیرم

که از روز ازل در عشق گیرم

نه یار دلربایی و نه عشقی

من از روز جدایی بد فقیرم

 


 

خواهرم عزیزم 

 

سلامی گرم از سوزِ به جونُم

بِدون از دوریِت بَندهِ زبونم

خداوندا به فریاد دلم رس

که داد دل از آن لعیا اوسونُم

اگر تو ساربونی جونم لعیا

بدون مو مانده از این کاروونم

بیو دستُم بگیر حالم خرابه

تماشا به کنُن مُردم ، کَسونُم

بِدون از دوریت بَندَ زبونم

بیا پیشُم که مو بی  تو نمونُم

به عشقت اُمَدُم  دنیا مو باقر

زدوری تو مو  آتش فشونم

مریضُم سوی نوشدارو دَووُنم

بُود نومه خوشت ورد زبونم

نمازوم را بخونُم سوی رویت

به تکبیر و سجود و هم اذونم

بلای جونُمی  برگ خزونم

غم دوریت  شد دشمن به جونم

شده از بی کسی شاه سخن کو

که باقربیکس ای  جون جونوم

 

 

 

 

آتش عشق

 

عشقت حکایتی بود، شاید شود فسانه

آتش به جان چو انداخت، هردم کشد زبانه

عمری جفا کشیدم، در حسرت نگاهت

تیری فتاده بر من،از ابرویت کمانه

دردی کشم به عشقت،جانم دلت سلامت

اندر برت که باشم،مستم چو عاشقانه

من که شدم نشانه،درتیر تو کمانه   

از بوی موی لختت،اندر پی ات روانه

افتاده ام به پایت ،چون متهم به عشقم

شاید مرا ببخشید، ای یار ، عادلانه

گفتی بگو توباقر،در نامه ای شبانه

 گفتم بیا که اکنون،در من تویی یگانه

 

 

 

 

 

 

*بیو پیشوم

 

خوشی دادی به دلِ بی امونم

بیا پیشوم که مو تنها نمونُم

کسی میگفت باقر دل ندارد

بدادوم دل به دست ساربانوم

 

 


*عشق کجاها می برد

 

میخانه باز و عشق ما ، ما را کلیسا می برد

تقدیر گویی دم به دم ، ما را به آنجا می برد

رخسار زیبایش زند ، بر هم همه میخانه ها

مستانه جان بیرون کند ، ما را به یغما می برد

چون بیکران مهرش بود ، حدی ندارد لطف او

کرده دلم را ساربان  ،  عشقش کجاها می برد

گویی پریشان آمده ، ما را به صحرا می برد

ای عاشقان دلدار ما ،  ما را به اعلا می برد ؟

 سوزی نهفته در دلم ، چشمان او آتش زده

انگار قلب قیس را   ،    دستان لیلا می برد

دردی کنون درجان وتن،هردم فزون ازعشق او

آن  عشق،باقرتورا، بهر  مداوا  می برد

 

(قیس..اسم مجنون قیس بوده است)

 

 

*مجنون تو

 

بر آن چشم و نگاه و طاق ابرو

سزد گر جان عالم را فدا کرد 

به جان و دل که مجنون تو بودم 

ندانستی که سودایت چه ها کرد؟

 

 


*خسروی آواز ایران

 

دل ما از غم تو سر به گریبان شده است

دل ما خسته و افسرده و گریان شده است

تو صدایت پر مهر است و صفا باز بخوان

در فراقت دل ماتم زده ویران شده است

بی تو یک لحظه به آرامش و معنا نرسم

تار و پود نفسم، یکسره نالان شده است

شربتی از لب و از روی  تو بُود مرهم دل

زفراق تو دلا سخت گدازان شده است

غرق دریای غم مرگ تو شد میهن ما

درفراق غم تو، عشق نمایان شده است

در خیال رخ تو خاطرهها میخندند

زمزم خاطرهها چشمهی جوشان شده است

واژههایم چه رها گشته به احساس دلم

درد باقر همه با یاد تو درمان شده است 

 

 

 

 

*نگارم

 

نگارم قصد یاری بس جوان کرد

مرا جور و جفای بی کران کرد

بهار عمر من را او خزان کرد

غم عالم بر این دل آشیان کرد

 


 

* ای یارعاشقانه

 

ای سنگدل چه کردی، رو ترس از خدا کن

جور و جفا تو کردی، رو این جفا رها کن

دل بردهای تو یارا، درگیر عشق گشتیم

دل را  بده  به  ما و بار دگر  وفا  کن

جان بردهای تو یارا ،  رنجم مده  تو دیگر

ازجان من چه خواهی، ای سنگدل حیا کن

طراح کل تو هستی، خواهم تو را ببینم

فکری به حال من کن، کم با دلم  بلا کن

گویم که ای طبیبم ، یک دم بیا به بالین

قلبم  گرفته از تو ،  درد مرا  دوا کن

آرامشم تویی تو، خوشبخت با تو هستم

لطفی کن و دلم را ،  با عشق مبتلا کن

باقر ز شادیِ تو ، شادی  کند  فراوان

لطفی بکن تو یارا، با من کمی صفا کن

 

 

 

 

 

*عشق یار

 

که عشقم را بسی حال عیان کرد

فقط عشقش مرا کلی جوان کرد

ولی از عشق او دل شادم اکنون 

مرا با بوسه ای شیرین زبان کرد


 

*همدم غم

 

تو نوری در شب تیره، امیدی تو دل ما را

بیا احیا بکن این طفل در حال اغما را

اگر کورم اگر بینا ، نمیدانم بیا  یارا

شفا بخشا به نور خود، نگاه کور بینا را

به دنیا آمدم با غم ،و با محنت شدم همدم

چرا با غم شدم همدم ،بیا حل کن معما را

در این دنیای وانفسا، سخن را نشنون هر جا

تو بشنو چون تو تنها میتوانی کار عیسی را

نمی دانم چرا عمرم ،بدون دلخوشی بگذشت

به دل من آرزو دارم ،  ببینم روز زیبا را

رسد روزی تنم آیا، شود مصلوب و قربانی

به قربانگاه  من آیی ،  ببینی قلب  شیدا را

دل باقر که خواهد رفت، بی روی مهت از دست

ولی دریاب  ای  یارا ،  من   تنهای   رسوا را

 

 

 

 

 

*راه عشق

 

نشانت می دهم عاشق بودنم را 

خودم را باورم را بودنم را 

خدا داند که من از عاشقانم

ره عشقت دهم جان و تنم را

 

 

*فصل هزار دردست  

 

گشتی چرا مهاجر، رفتی تو از کرانه

سقفی به سر نباشد، ویران شد آشیانه

بی تو گذار شب ها، جان را کشیده آتش

تو دُردیِ که بودی، ای بی قرارِ مهوش

نه طاقت خودم هست، نه غیر تو عزیزم

جام شراب بی تو، در جان غم بریزم

هر روز از دل خود، گرد و غبار شستم

تو در میانه بودی، من از کنار شستم

غمنامه ی مرا کیست، با چشم تر بخواند

بر شعر دل نپیچد، با واژه ها بماند

با که بگویم این فصل، فصل بهار زردست

فصل خزان عمر و، فصل هزار دردست

شوق صدای تو در، مغزِ سرم دویده

دیوانه این دل من، جز تو کسی ندیده

نه هیچ کس نبوده، تنها در این هوایم

پیک نسیم آید، شوری دهد به نایم

گفتم اگر بیایی، جشن و سرور باشد

اما نیامدی غم، صدها کرور باشد

تنها وجود بافر، تنها تویی نگارم

ای رفته از برِ من، عمری  دگر ندارم

 

 

 

 

 

 

 

* عشق کجاها می برد

 

سرگشته ازسودای تو، من را به رویا می برد

این کام وصلت هر شبم، جانم به اغما می برد

رسوا منم شیدا منم، اول تویی  آخر تویی

رسوای شیدای تو ام ، عمرم به یغما می برد

دایم به رویا می روی، با دل چو تنها می شوم

شاید به رویا می روم، جایی که بالا می برد

هرشب به رویا ها ترا،بوسیده ام تا صبحدم

اما به شهد کام تو،  رویا حسد ها می برد

منعم نکن ای یارمن، دل را به نازت داده ام

این دل کنون ازمستیت، جامی زمینا می برد

هر پیچش گیسوی تو، صبر از دل ما می برد

مستی بیاراز بهر ما ،  هوشم کجا ها می برد

 

 

 

* بیا

  

بیا   اشکها را 

 شبنم  کنیم  ما

 بیا درد ها را

 مرهم   کنیم ما

نگو دیرست 

دلها سنگ گشتند

بیا کاری   کنیم 

 آدم بشیم  ما

 

 

*پیرما  

 

گرچه من خلوت گزیدم لکن از چشم شما

هر چه از پیر مغانت رهنمایی ، رفت رفت

خلوت و خلوت گزینی رای و راه پیر بود

میکده بی خلوت ما چون دغایی رفت رفت

اشک چشم   پیرما را در نظر چشمی ندید

قطره قطره خون دل در بی صدایی رفت رفت

نکته ای گفتا مرا  باید  بگیرم  گوش دل

گوشهی خلوتکده گر که رهایی رفت رفت

وصل یعنی از دل تو این دل من دور نیست

از تو اینک در سر من گر هوایی رفت رفت

طایر قدسی مگر آخر  مددکارم   شود

ورنه هی بانگم برآید آشنایی رفت رفت

 

 

 

 

 

 

*ساز تو

 

جز عشق تو در دور و برم نیست

مهر تو مرا نه مختصر نیست

جانا بنواز تا بسوزم

جز ساز تو مرا به سر نیست

 

 

 

*گنهکار

 

شهر دل ویران و غمبارم مرا باور کنید

یک گنهکار و خطا کارم مرا باور کنید

هر طرف رو میکنم تا خود رهانم از ستم

باز در چنگا ل اشرارم مرا باور کنید

می هراسم من ز هر سایه که حتی از خودم

لاجرم در جمع اغیارم مرا باور کنید

خسته از عشرت، و گلزارم مرا باور کنید

از فراقش مست و بیمارم مرا باور کنید

شرح این دلدادگی هایم کند رسوا مرا

چون خزانی رنگ رخسارم مرا باور کنید

هر خیا لش می برد هرشب مرا در کوچه ها

سالها رسوای بازارم ، مرا باور کنید

عاشق آن نام دلدارم مرا باور کنید

شاعر چشمان آن یارم مرا باور کنید

 

 

 

 

 

 

*اسیرعشق

 

تو میدانی ز عشقت من اسیرم

بیا تو پیش من تا من بمیرم

دل و جانم فدای یار باشد

بیا تا کام دل از تو بگیرم



 

*شوق دلان 

 

رسوا که دلِ غمزده را در دو جهان کرد

از شور دلم پرده ء اسرار بیان کرد

این عشق جگرسوز که چنین آفت جان است  

از دوری او خون دل از دیده روان کرد  

تا دیدمش از دور در آن چادربازش

یکباره وجودم همه شور و هیجان کرد

با دیدن او شور دلِ من فوران کرد

بوسیدن او حال دلم را چه جوان کرد  

تا ریخت به جامِ لبِ من شهد لبانش  

پُر شورترین لحظه مرا شوقِ دلان کرد

یکبار دگر معجزه ی عشق نشان کن    

آن عشق که طلا بود و زرش را چه عیان کرد

باقر ز سرِ شوق ، هزارش نوسان کرد

می نوش لبش ، بوسه بَرَش مست زمان کرد

 

 

 

 

*دل

 

دل غمدیده ترسای تو باشد

جهان محو تماشای تو باشد

هنوزم این دل دیوانه ی من

اسیر روی زیبای تو باشد



 

*لانه ی دل   

 

تو را تنها و خندان لب، درون خانه می خواهم

برای شادی دل ها ،  به زلفت  شانه می خواهم

تو شمع محفلم بودی، تو را من در شبی تاریک

و خود را در کنارت همچو یک پروانه می خواهم

به سر دارم   هوای تو ،  دهم  جان را  به  راه تو

منم دیوانه از بویت، تو را جانانه  مستانه می خواهم

بیا یارا بغل  واکن  ،    مرا در  کنج  دل  جا ده

منم بى بال و پرمرغى، که آن جا دانه می خواهم

برفت از دست من این دل، شدم دیوانه من یارا

بیا یارا به پیشم من ،  ز تو پیمانه می خواهم

تو من را کرده ای  گمراه و سرگردان  این عالَم

نشانی از تو می خواهم، تو را سلانه می خواهم

خدایا گم شدم درشب  ، چراغ لانه می خواهم

ز تو رحمت در این دنیای بد ویرانه می خواهم

نمی بینم به دیدارت  ، دگر شوقی به چشمانت

کرانه در نگاهت نیست، تورا شوقانه می خواهم

تو را می خواهمت اما  ، مرا دیگر نمی خواهی

هوای مطرب و چنگ و می شاهانه  می خواهم

به استشمام بویت تا به کویت می دوم هر شب

بزن چنگی تو ای یارا، دلی دوستانه می خواهم

در این ماتم سرا قلبم ، ز تو دارد نشان عشق

مرا اندر بغل جا ده، که من کاشانه می خواهم

به زانویت سرم برنه   ،  شفا جانانه می خواهم

تو را همواره خرم چون ،گل و ریحانه می خواهم

 


 

 

*عشق حق 

  

آمدی خوش آمدی ای یار من حالا چرا

هجر تو کرده اسیرم امشب و فرداچرا

خواستم گل بوسه چینم از لب شیرین تو

با نگاهی می کنی مستم در این شب ها چرا

دور از من بودی و گریه گلویم بسته بود

بی تو گفتم نیمه شب بی روی مه نجوا چرا

آسمان چشم تو ابری شد و گفتم به تو

بر کنار گونهی تو گوهر والا چرا

قصد دارم هی بگریم مثل ابر از آسمان

می کنی هر دم مرا رسوای این سودا چرا

جان فدایت کرده ام دست و سر و پای مرا

همچو پروانه در آتش می کنی شیدا چرا

باقرا در سینهی تو ترس رسوایی نبود

عشق حق در سینه داری ترس از رسوا چرا     

 

 

 

 

 

 

*چشم یار

 

دوچشمانش نگار من عیان کرد

مرا خونین دلی چون ارغوان کرد

همان روزی که دیدم چشم یارم

دل او تیر عشقی در کمان کرد



 

*قبلهء عشق

    

 رو به قبله چون گدایان قصد حاجت ها کنم

با نگاه   چهره ات   جانا کرامت  ها   کنم

قبله ی من هستی و رو سوی تو می آورم

با  نماز  روی  تو  کسب عنایت ها   کنم

از نمازم گفتی و محراب زیبای رخت

آمدم سجده کنان امشب زیارت ها کنم

تا سحرهر شب به سوی قبله ی روی مهت

مست در محراب   ابرویت  عبادت ها   کنم

کاش می شد روی ماهت را زیارت ها کنم

سرکشم پیمانه و   نوش  حلاوت ها   کنم

با تو گویم درد دل شاید که دل راضی شود

سینه ام چون کوه درد و بس ندامت ها کنم

با امید دیدنت   هر شب  رقابت ها   کنم

اشک ریزد باقرت  با تو حکایت ها کنم

 

 

 

*ققنوس 

 

پیام ققنوس این است

ماندن و رفتن مهم نیست

زنده بودن ومردن مهم نیست 

مهم این است که 

ازخاکستر تو 

ققنوس های دیگری تولدیابند

تا پرواز پرنده ها در آسمان 

جاودانه بماند

*دل بی امونم

 

در آغوشُم بگیر آرام جونُم

بیا پیشم که مو بس نیمه جونُم

تو گویی گرم آغوش تن تو

بیو آغوش واکن تا بمونُم

 

زچشمُم گم شده روح و روانم

مثل اسبُم مَزَن تو تازیونم

مرا پیوسته آزُردی توای یار

همش تیرمی زدی بر استُخونُم

 

خوشی دادی به دلِ بی امونم

بیا پیشوم که مو تنها نمونُم

کسی میگفت باقر دل ندارد

بدادوم دل به دست ساربانوم

 

 

 

 

 

*آغوش وا کن

 

در آغوشُم بگیر آرام جونُم

بیا پیشم که مو بس نیمه جونُم

تو گویی گرم آغوش تن تو

بیو آغوش واکن تا بمونُم


 

 

*ای مرداب 

 

خروش دریارا گوش کن

چه نجوایی دارد دربسترخویش

خروشان و می گوید

ای مرداب

تا سکوت برجاست

تا بی حرکتی برپا است

تا باهم بودن گناه است

کشتی عشق به ساحل امن

نخواهد رسید

 

 

 

 

*ای نازنین

 

فروغ چشم پر آبم

 تو هستی،

دلیل دل بیتابم

تو هستی،

اگر چه بی تومن

 ناچیز هستم،

خدا داند

 تمام دنیایم تو هستی

 

 

 

 

 

*تقدیر چنین باشد 

 

تقدیر  چنین  باشد ،  دلتنگی   ورویایی

از وصل نبردم سود، پس دوری و تنهایی

مستی به دلم دارم  ، از مستیِ   چشمانت

پیمانه ز من خواهی، در مستی و رسوایی؟

هرشب به سر کویت،  من مستم و دیوانه

ساقی بده  تو جامی ،  از  ساغر شیدایی

از ناز نگاهت یار،  شوری به دلم افتاد

ای عشق عزیز من، وقت است که باز آیی

یک بوسه تو ما را بس، تا زنده شود جانم

لبخند  بزن  ساقی ،  در دل شده  غوغایی

لبخند پر از مهرت  ،  آتش  زده  برباقر

لبخند   زدی  یارا   ،  امید  دل   مایی

 

 

 

 

 

 

* دل چرکین

 

بیا با عشوه ات غوغا به پا کن

به خنده از دلم دردی دوا کن

درآغوشم بگیر و عشق من باش

دل چرکین من را تو جلا باش


 

 

*زدلم جدا کنی غم   

  

چه شود شبی تماشا، بکنم رخ تو را من

زدلم جدا کنی غم، بدهی به من صفا را

چومسیح جان دهی تو،به منی که سخت زارم

کرمِ تو نور شادی است ، دل تنگ  بینوا را

رود ارکه دل زدستم، نروی تو ازدل من

غم تو  برد  توان  و دل  شیخ   پارسا  را

همه رنگ و روی گل را، به سرچمن خوش آید

گل ما   قرار  دزدید  ، چه کنم  دگر   قضارا

مژههای  خون  فشانت،  همه رهزن دل من

چه کنم  که با دل من ، تو  نمیکنی  مدارا

تو پر از جفا و رنگی، ودلت مثال سنگی

نکند دل مرا تو ، شکنی به  سنگ  خارا

تو که کشتهای به تیغِ ، نگهت دل غمینم

بده اینک از لبانت، به دو بوسه خونبها را

ز لبان و چشم و زلف و، گل روی مه لقایت

به  خدا  چها  نیامد  ،  همه  قلب  باقرا   را

 

 

 

*جدایی

 

جدایی روزگارم را چنان کرد

 خدایش خواست مارا امتحان کرد

ندیدم روی ماهش را خدایا

مرا پا بند یک حدس وگمان کرد


 

 

*تنها دلیل زندگی   

 

دلخسته را یاری بکن ای یاور و ای یار ما

دستی بگیر و سوی ما با مهر و عشق خود بیا

نگذار تا با خود روم خلوت کنم در گوشهای

چون نیست آزادی مرا از غصه و درد و بلا

ما مردگان عشق را دریاب ای معشوق ما

تنها برای قلب ما نور تو باشد رهنما

ظاهر تویی باطن تویی منظور تویی ناظر تویی

در کار خلقت بودهای از ابتدا تا انتها

صافی تویی صوفی تویی با جان و دل دیدم تو را

پر اشتیاق و  با نیاز چشمم همه سوی شما

از هیچ مهرویی دلم نشنیده یک پاسخ مگر

آن کس که قلبش با تو بود ای خالق نور و ضیا

باقر چنین بیادعا حالا سروده شعر خود

از عشق تو دیوانه اوست از قلب او آید صدا

تنها تویی تنها تویی تنها دلیل زندگی

تنها دلیل شعر من تنها دلیل واژهها

 

 

 

 

 

*گو چه کنم؟

 

من که نه دیدم به دلم یک صفا 

یار کجا هست مرا ای خدا ؟

گو چه کنم ترک دلم کرده او

چون به دلم طی کنم این ماجرا ؟

 



بیا   

 

بیا شیرین  صدایم کن  ،   بیا دل را سرایم کن

نگاهی کن به این عاشق، ز غم هایم رهایم کن

بریز از لب، می و ساغر، بریز از کوزهی جانت

بریز و   با   دو  چشمان  شرابی  مبتلایم   کن

خراب قصه هایم من، اسیر غصه هایم من

بیا روح و جوارح را، به نام غصه هایم کن

ز درد دوری تو خون چکیدم از دو چشمانم

پر از رنجم رهایم کن، پر از دردم دعایم کن

تو میدانی فلک با من سر سازش ندارد لیک

برایم   مهربانی آور  و   شادی   عطایم   کن

اگر در شعر میجوشم، اگر از عشق میسوزم

برای  با  تو بودن بود ،  بیا خود  را برایم کن

 

 

 

 

 

* خدای من کحایی؟

 

من که نه دیدم به شکم یک غذا

شام کجا هست مرا ای خدا

داغ دلم را چو کنی تازه تر

تا که جفا هست کِشم من بلا

من ز کجا درک کنم عشق تو

من چه کنم باتو شوم آشنا

 



*صدای کتاب ....

 

گر تو خواهی یار و یاور می شوم

عاشقم ؛ با تو کبوتر می شوم

واژه ها را می برم تا روی ماه

چون چراغی من، منور می شوم

در زمین و آسمان و ماوراء

نور روشن چون که اختر می شوم

من به جان می خوانمت من را بخوان

با صدایت شور برتر می شوم

غرق دانش می کنم ذهن تو را

من برایت درر و گوهر می شوم

گر تو خواهی یار و یاور می شوم

عاشقم با تو کبوتر می شوم

 

 

 

 

 

چرا؟

 

مانده‌ام در کار این گردون چرا؟

علم در دوران ما کم رنگ شد

علم در دوران ما بازیچه شد

با تعصب با جنون در جنگ شد

 

 

 

*تفسیر شعر (صدای کتاب) از زبان شاعر

 

گر تو خواهی یار و یاور می شوم

انسان موجودی می باشد که می خواهد جهان پیرامون خود را بشناسد و آن را در جهت منافع خود تغییر دهد . پس نیاز به بکار انداختن مغز دارد تا عقل خودرا فعال کندوآموخته های طبیعت را بشناسد وعالم شود.

پس عقل را باید(گر به خواهی) با اراده وخواست خود بکار بیندازیم وگرنه عقل خود به خودی کار نمیکند مانند هوش ارثی نیست که خود به خودی بکار بیفتد, عقل مانند چراغی است که باید با کلید اراده آنرا روشن کنیم تا از تاریکی جهل وخرافات بیرون آییم و ما را یاری میکند تاظاهر و باطن پدیده های جهان و روابط بین آنهارا بشناسیم این شناخت را علم می گویند.

پس ازبه کارانداختن مغز عقل بوجود می اید و این کاربرد عقل را علم

می گویند .علم شناخت وگذار واقعیت هاست که حس میکنیم.

 

عاشقم با تو کبوتر می شوم وقتی

وقتی که شناخت علمی پیدا کردیم مانند کبوتری از جبریات طبیعی آزاد می شویم ودر آسمان رهایی، عاشقانه وعالمانه پرواز می کنیم.

واژه ها را می برم تا روی ماه

چون چراغی من منور می شوم

برای شناخت وبکار گیری واژه ها اول باید حروف را یادبگیریم بعد با حروف کلمه بسازیم وبا کلمه جمله درست کنیم و با جملات کتاب تالیف کنیم وبدین وسیله تبادل افکار مابین انسان ها انجام میشودوعلم وآگاهی ودانش در جامعه بشریت گسترش می یابد

در انسان چون علم اکتسابی می باشد با کتاب علم را به یکدیگر منتقل می کنیم واز گسترش و یاد گیری واژه هاعالم می شویم

 

 

چون چراغی من منور می شوم

چون چراغی پر نور(منور) شب تاریک نادانی وجهل بادانایی وعلم روشن کنیم تا بر قوانین جهان تسلط پیدا کنیم.

 

در زمین و آسمان و ماوراء

نور روشن چون که اختر می شوم

علم شناخت ظاهر وباطن پدیده ها وروابط بین آنهارا بما می آموزد

وقتی با علم آگاه شدیم؛ میتوانیم علوم روی زمین را که عبارتند از زمین شناسی .حیوان شناسی .انسان شناسی جامعه شناسی و... بشناسیم

آسمان..به معنی شناخت کل جهان میباشد از ستاره ها تا کهکشان ها تا سیاه چاله ها, ماورا ء ...شناخت علم متافیزیک است ماوراءماده علم فلسفه جهان شناسی می باشد که باید با تفسیر قانونمندی های علمی، جهان پیرامون خود را بشناسیم که آیا جهان مادی پایان هستی میباشد یا جهان ما فوق مادی هم وجود دارد

وثابت کنیم آخر جهان مادی آخر دنیا نمی باشد

 

من به جان می خوانمت من را بخوان

با صدایت شور برتر می شوم

کتاب بهترین دوست است که هیچ زیانی برای ما ندارد بهترین عشق می باشد مارا همیشه بسوی خود دعوت می کند تا اورا بخوانیم وباخواندن او چنان شوری و توانایی در وجود ما ایجاد میشودکه جهان را زیر سلطه خود در می آوریم و آن را تغییر میدهیم

باید بدانیم با نوشتن وخواندن کتاب خود وجامعه وجهان را میشناسیم واین شناخت را به نسل آینده منتقل می کنیم وبا شناخت خود وجامعه وجهان را در تمام زمینه ها تغییر می دهیم

پس خواندن کتاب انسان را آگاه ودانا میکند وقدرت تغییر دهندگی در او زنده میکند تا به سوی پیشرفت خود وجامعه حرکت کند.

 

 

 

غرق دانش می کنم ذهن تو را

من برایت درّ و گوهر می شوم

کتاب ما را با افکار وتجربیات دانشمندان حال وگذشته پیوند می دهد وذهن مارا دردریای دانش جهان هستی غرق میکند تا بتوانیم

 خود وجامعه خود وجهان پیرامون خود را بشناسیم وبر روی آن تسلط داشته باشیم

این تسلط ویاد گیری از هزاران در وگوهر ارزشمند تر است زیر ما:

تغییر دهنده میشویم نه تغییر کننده

جهان را در زیر سلطه خود در می آوریم نه تابع حرکت وقانونمندی های جهان بشویم

با شناخت قانونمندی های در شناخت راز های جهان را برای ما باز میکندو برجهان تسلط پیدا می کند

ونیاز های فردی و اجتماعی خود را بر طرف میکند.

پس هر جامعه ای دانش بیشتر دارد

قدرت تغییر دهندگی بالاتری دارد

ابزارهای پیشرفنه تر می سازد

قدرت فرهنگی ، اقتصادی ، سیاسی ونظامی و....برتری دارد

تسلط بیشتر بر خود وجهان دارد

جهان را تابع خود می کند

آزادی بالاتری دارد

پس ما ایرانی ها سعی کنیم دانش خود را بالا ببریم تا جامعه پیشرفته تری داشته باشیم

غرق دانش بشویم تا دروگوهر بشویم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد